قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۹۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت سی و یکم: مهمانی بزرگ

قسمت سی و یکم : مهمانی بزرگ

بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …

بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و ماد

رم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …

پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …

یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…

نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …

توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …

– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند چهارم

با اینکه با من حسابی دوست شده بود اما وقتی از او خواستم که با من به خانه ی ما بیاید گفت خیلی دوست دارم اما دلم برای برادر کوچکم تنگ می شود وقتی گفتم خوب او را هم با خود می بریم گفت پس پدر مادرم چه دلم برای آنها هم تنگ می شود 

💙 نه مثل ما که تا بیگانه ای از ما بخواهد به او بپیوندیم خودمان را نگاه کنیم و منفعت خود را ببینیم

در منطق او خودمونو عشق است بقیه را وللش جای ندارد

اینکه برای رسیدن به خواسته ی خود ملت و کشور و همه را کنار بگذارند و بر علیه آن تبلیغ کنند در منطق آن بی منطق بود

در منطق او تنها گذاشتن آدم های بیگناه  که به مانیاز داذند، تا دمی برای بیگانه ها تکان دهیم جرمی نا بخشودنی است

کاش دل ما برای عدالت همه گیر جهانی کمی تنگ می شد و قدمی بر می داشتیم و به خود خواهی های خودمان نه می گفتیم


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت سی : طلسم عشق

قسمت سی : طلسم عشق

بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه …

برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود …

– فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی …

خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود …

خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم …

– تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه …

و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت بیست و نهم : جبهه پر از علی بود

قسمت بیست و نهم داستان : جبهه پر از علی بود

با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود …

چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …

– برو بگو یکی دیگه بیاد …

بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …

– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …

مجروحی که کمی با فاصله از علی روی ز

زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت …

– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه …

با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …

– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …

محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …

علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …

دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند سه

دوستان فدای خانواده اش بود و خودش فدای دوستان

💙 نه مثل ما که دوستانی اختیار می کنیم چه از جنس خودمان و چه از جنس دیگر

اگر دوستی نیکو باشد پس باید مارا به خانواده برساند ، حتی اگر خانواده ای از نظر همه بد داشته باشیم ما باید آن را بسازیم و دوست نیکو مارا یاری می کند

حتی اگر از همه نظر کشور مان عقب افتاده و بدردنخور باشد ما باید آن را تغییر دهیم نه دیگران و نه اینکه خود را به دیگران بچسبانیم و سعی کنیم فراموش کنیم متعلق به چه کشوری هستیم

اگر دوستان خوب باشند هرگز ما را مجبور به بی حیایی و سخنرانی علیه خانواده ی خود نمی کنند همانند سرنوشت فراری های از هویت

و خود را فدای دوست کردن چه باک اگر او به ما را به خدا برساند

چه باک جنگیدن با گرگ برای نجات حرم خدا 

چه دوستی از خدا بالاتر و چه دستی از خدا پر قدرت تر

چه باک که برای نجات جمعی بیگناه پنجه در پنجه ی آتش در افکنیم

ما از خاکیم،خاک قدرتی دارد که آتش را خاموش کند و باقی به ماند ، آب را در خود جمع کند و گل شود اما هنوز خاک است، در جوار نور شکل گیرد و خشک شود اما هنوز ماهیتش خاک است و به اراده ی دست شکل دهنده دوباره خاک می شود بدون اثری از نور و آب و آتش

پس چرا گمان می کنیم ما ضعیف تر از دشمنانمان هستیم و باید از آنها برسیم 

چرا نباید صدای نوزاد شیر خواره در آغوش مادر در زیر آوار های موشک باران را بشنویم که مادر خود را سپر فرزندش کرده

چرا؟؟؟؟؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند دو

او می خندید حتی بی جهت و بدون منفعت تنها در پاسخ لبخند تو

💙 اما بعضی از ما تنها در پی دوستی با ملتی هستیم به ما منفعت برساند حتی اگر آن ترکیه ی جنایت کار سعودی منفور یا آمریکآ ی شیطان،اسرائیل غاصب،یا انگلیس خیانت کار باشد،چرا باید خودمان را برای همدردی با کشور های آسیب دیده مورد غضب آن ها قرار دهیم

لبخند کودکان خورد که در صورت ما شکل می گیرد چه نیازی از ما برآورده می کند

دست برادر مسلمان ما که در خون خود گلگون شده و برای اعاده ی حق و مظلومیتش به طرف ما دراز شده را چرا باید بگیریم ؟مگر چه قدرتی به ما می دهد؟


 فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت بیست و هشتم : مجنون علی

قسمت بیست و هشتم : مجنون علی

تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست …

تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

برداشت آزاد بند یک

زندگی برای او فقط زندگی بود 

💙 نه مثل ما پول و کار و اتو مبیل گران  

خیلی ها می گویند با شغلم ازدواج کرده ام .پس خانواده چه؟؟؟

وقتی باز نشست شد چه؟؟

زندگی او چه هدفی دارد،شغل برای چیست؟؟

کمی بیندیشیم . اگر همه ی تلاشمان برای زندگی است چرا پس لذتی از آن نمی بریم

کار می کنیم برای زندگی پس چرا به هنگام کار لذت نمی بریم و وقتی برای خانواده و تفریح و غیره نداریم؟؟

خیلی از ما کار می کنیم برای دوری از زندگی ،دوری از مشکلات زندگی 

اما زهی خیال باطل .....

زندگی مجموعه ای از همین مشکلات و خوشی ها و ناراحتی ها وشادی ها است ، همین ها که از آن فرار می کنیم

کمی به جای فرار بایستیم و به خود و دیگران نکاه کنیم

زندگی در عین سختی شیرین است و این شیرینی ساخته ی دست ماست

ما تنها یکبار زندگی می کنیم پس آیا بهتر نیست بع جای زندگی برای دیگران  کمی هم برای خودمان زندگی کنیم؟؟

کمتر چشم و هم چشمی کنیم 

کمتر حسرت زندگی دیگران را بخوریم و کمتر در زندگی دیگران دخالت کنیم

کمی برای خودمان و فقط برای خودمان زندگی کنیم

زندگی را باید زندگی کرد نه بندگی

باید در پایان آنچنان بود که از رفتن نهراسید و تأسف نخورد

زندگی را زندگی باید کرد.......


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

دختری به نام زینب برداشت آزاد

امروز با دختر بچه ای چهار ساله آشنا شدم که زندگی از نگاه او شکل دیگری داشت

نگاهی متفاوت از نگاه ما به اصطلاح آدم بزرگا

💖 زندگی برای او فقط زندگی بود  

💖 او می خندید حتی بی جهت و بدون منفعت تنها در پاسخ لبخند تو

💖 دوستان فدای خانواده اش بود و خودش فدای دوستان

💖 با اینکه با من حسابی دوست شده بود اما وقتی از او خواستم که با من به خانه ی ما بیاید گفت خیلی دوست دارم اما دلم برای برادر کوچکم تنگ می شود وقتی گفتم خوب او را هم با خود می بریم گفت پس پدر مادرم چه دلم برای آنها هم تنگ می شود 

💖 برایش سن تو مهم نبود بلکه محبت در قلبت مهم بود اگر کمی لبخند می زدی شروع به صحبت با تو می کرد

💖 بسیار باشخصیت و زیبا بود اما مقدار زیبایی تو برایش مهم نبود اصلا مقیاس زیبایی اش با ما فرق داشت

💖 بخشنده بود وقتی از کیف صورتی زیبایش سوال کردم و چیزی که آن است بلافاصله کتاب های داستانش را بیرون آورد و شروع به خواندن آنها برای من کرد ، خواند نمی دانست و لی می گفت بلدم چون برای او ظاهر و باطن یکی بود یرایش ظاهر کتاب و تصاویر آن حکم نوشته هارا داشت و با نگاه به آنها همه را می خواند

💖 هنگام بازی با تبلت من هرگاه یک بازی را یاد می گرفت می گفت خوب یه بازی دیگر تا اینکه به کارتون سازی رسیدیم ، دیگر  نگفت بازی دیگر هر چه من خواستم بازی دیگری بکنیم دوباره می گفت خودمون کارتون بسازیم ، باهم صحنه و شخصیت انتخاب می کردیم داستان می ساختیم و به جای شخصیت ها حرف می زدیم و در پایان خودمان آن را تماشا می کردیم و می خندیدیم و می خندیدیم

💖 با هم ماشین بازی که می کردیم در نگاه او هیچ ماشینی با دیگری نباید تصادف می کرد به زندان می افتاد.وقتی داشتم با ماشین های او تصادف می کردم ماشین ها را به هوا بلند می کرد که مبادا آسیب ببینند

💖 ماشین ها باهم مسابقه می دادند و به خط پایان می رسیدند اما هرگز به هم آسیل نمی رساندند و همیشه حمایت می شدند تا از میز به زمین پرتاب نشوندو به دره نیفتند

💖 عکس با هم زیاد گرفتیم اما او ژست نمی گرفت و به دوبین نگاه نمی کرد به جای دوربین تصویر خودمان را می دید برایش خودمان مهم تر از دوربین بود . برای عکس از خوردن و شیطنت دست بر نمی داشت،همان گونه در حال حرکت عکس می گرفت

💖 با اینکه هنوز نمی دانست کدام لبه ی کارد برنده است می خواست خودش خیار را پوست بکند ، می گفت من هم بلدم مثل باباجون من هم می تونم

💖 وقتی عمو و دختر عموهایش می خواستند بروند تقاضا کرد بمانند و بازی کنند وبعد به گریه نشست وقتی از او علت را پرسیدم گفت عمو صالح قول داده بود با من بازی کنه خودش قول داده بود.دیگه تا چند وقت اونا را نمی بینم ونمی تونم بااونا بازی کنم .گریه اش دوام نداشت وقتی پیشنهاد بازی با تبلت را به او دادم به سرعت آرام شد و لبخند حای اشک را گرفت . بد قولی عمو صالح فراموش شد و تبدیل شد به لبخند


کاش کمی از او یاد بگیریم

من مرام و مردانگی را در رفتار او دیدم  :

.......

.......

در هر پست بندی از رفتار او را با رفتار آدم بزرگا تو این زمان مقایسه می کنم و برداشت خودم را می نویسم

برداشت آزاد است

نظر شما و برداشتتون چیست؟؟


فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت بیست و هفتم : زینب

قسمت بیست و هفتم : زینب

بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …

– بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد …

هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …

– آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …

– مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...

– چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد…

– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️