قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۹۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت دهم : دستپخت معرکه

قسمت دهم: دستپخت معرکه


چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...

با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...


غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...

- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...

از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...

- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...

- مسخره ام می کنی؟ ...

- نه به خدا ...


چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...

سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...


مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...


اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بابا برگرد....

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

خواب و بیداری

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

معرفت شهدا

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت نهم : غذای مشترک

قسمت نهم: غذای مشترک


اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...


غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...

- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...


با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...

نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...


گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...


کمک می خوای هانیه خانم؟ ...

با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...

با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...


یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...

کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید ب

هت سخت کمتر سخت گرفت ...

- حالت خوبه؟ ...

- آره، چطور مگه؟ ...

- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...

به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...


تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...

به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

مهربانی خدا

 


مهربانی خدا
حجم: 4.14 مگابایت

مدت زمان: 6 دقیقه 29 ثانیه 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

امشب همه یک صدا داشته باشیم



امشب... اولین شب قدر است....بیایید تنها یک شب فقط برای فرج مولا دعا کنیم...

فقط یک شب از سه شب قدر ...

دو شب مال خودتان یک شب همگی دست به دعا شویم که آقا دیگر بس است دوری تو

خود را به ما رسان

که اگر تو خود را به ما نرسانی ، ما هیچگاه به تو نمی رسیم...

بیایید تمام اشک ها را امشب فقط برای فرج او خرج کنیم

تمام دست ها را فقط برای فرج او به آسمان بلند کنیم

تمام قرآن ها را فقط برای خواستن فرج او وبر سر بگذاریم

تمام ائمه فقط برای فرج او واسطه قرار دهیم

فقط یک شب مخلصانه با قلبی آکنده از فقر و نیاز و غم فقط او را طلب کنیم

بیایید پیمانی دوباره ببندیم امشب و بیعتی دوباره با مولا

که ای مولای ما ، ما آن کوفیانی نخواهیم بود که نامه نوشتند و هنگام عمل کنار کشیدند...

پیمان ببندیم که سربازی باشیم برای ولایت ، برای آقا ، برای منجی پسر بانوی دو عالم که دنیا به خود ندیده باشد

بیایید پیمان ببندیم که سرباز واقعی باشیم،تسلیم تسلیم،بدون چون و چرا همچون علمدار کربلا

بیایید یک شب و تنها یک شب منتظر واقعی باشیم.....



این پیام را به هر کسی که می شناسید ارسال کنید تا همگی امشب یک صدا بخواهیم فرج مولا را ، امید که این جمعه آخرین جمعه ی بدون مولا باشد......

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت هشتم : خرید عروسی

قسمت هشتم: خرید عروسی


با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...


شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...


مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...


دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...


بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...


بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...


برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...


یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...

پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

حال و هوای این روز های دل ها

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

حال و هوای این روز ها


این روز ها از گوشه کنار شهر و در اخبار می شنویم تهدیداتی را بزرگ تر از دهان یاوگویانه ی تهدید کننده ی آن

آین روز ها شاید صداهای بمب گذاری در گوش ما می پیچد شاید از ترس

این روز ها شاید باید بیشتر قدر سربازان گمنام را بدانیم

شاید تا دیروز می گفتیم چرا مدافعان حرم

چرا ما باید در سرزمینی دیگر بجنگیم

شاید هزاران سوال و حرف باشد کنار گوشه کنار ذهن ما

شاید این از زمان فتنه شروع شده باشد که می گفتند 

نه غزه نه لبنان جانم فدای آیران

اما حالا کمی بیشتر بیندیشیم

اگر الان تهدیداتی می شنویم و اقداماتی ناکام ، اگر قرار بود سربازان جان بر کف ایرانی در سوریه نمی جنگیدند،مگر چقدر ثوری ها می توانستند مقاومت کنند؟؟؟

اگر آن ها آنجا نمی جنگیدندالان در مرز ها ما می جنگیدند و تنها در حد یک تهدید نبود بلکه الان صدای انفجار در کوچه خیابان ها شنیده می شد و امنیت ما چندان مناسب نبود

شاید اگر اینقدر جان برکف برای امنیت ما نمی جنگیدند شاید این چند عملیات تروریستی با چنان تجهیزاتی ، خنثی نمی شد

شاید این همه شهید نام کوچه و خیابان  را مزیین نمی کردند

شاید این همه کودک خرد دست نوازش بابا را هنوز حس می کردند

شاید هنوز این کودکان صدای داستان خواندن بابا را در کنار تخت می شنیدند

شاید هنوز بوسه ی گرم و شیرین بابا را می چشیدند

شاید هنوز با هر صدای دری از جا می پریدند تا به محض ورود خود را در آغوش خسته اما گرم پدر بیندازد

شاید هنوز چشم زن جوان به اشک نمی نشست که همسرم......

شاید هنوز  زنی که تازه لباس عروس به تن کرده ، لباس عزا به تن نمی کرد

شهدا شرمنده....

سربازان گم نام امام زمان شرمنده....

شرمنده که به جای تشکر از شما با زبان هایمان تیر های زهر آگین نشانه رفتیم به قلبتان

شرمنده ..

سر افکنده آیم.....

اگر جنگ به لب مرز ها برسد گمان نکنم ما کسی باشیم که به جنگ برویم

اما شاپرک های قلب من هر روز و هر ساعت به سمت شما می آید

و هر ساعت دلم می خواهد در کنار شما بجنگم 

اما شرمنده ام ، شرمنده ام از این که این قدر ناقابل و ناتوانم که کمکی نمی توانم بکنم جز آن که دست های کوچکم را برای دعا ،  برای سلامتی  شما بلند کنم

نویسنده: فاطمه سلیمی متخلص به آوا 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️