قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۹۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قسمت سیزدهم:تو عین طهارتی!!!

قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی


بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...


خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...


اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...


همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...

- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...


تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...

- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...


نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...

تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...


من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

مواظب خودمان باشیم!!!!

 


مواظب خودمان باشیم
حجم: 1.74 مگابایت


مدت زمان: 47 ثانیه 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

از علی یاد بگیریم در مقابل دشمن سازش وجود ندارد


امشب از علی یاد بگیریم 

یاد بگیریم ایستادگی و آزاد مردی را

یادبگیریم زیر بار ظلم نرفتن را

یاد بگیریم چون معاویه ای سازش ناپذیر است

یاد بگیریم با دشمن نباید بیعت کرد چرا که تا تغییر نکنند دشمن باقی می مانند تنها ظاهرشان متفاوت می شود

یاد بگیریم برای احقاق حقوق مظلومان عالم دفاع کنیم

یاد بگیریم برای حفاظت از ولی خود از خود بگذریم و بی چون و چرا مطیع رهبر و ولی امرمان باشیم که علی در جایگاه پیامبر برای حفظ جان ایشان خوابید اما ما چه کردیم با عکس معمار انقلاب در زمان فتنه

یادبگیریم علی وار زیستن و علی وار مردن را تنها به قرآن نهادن به سر تکیه نکنیم ، گریه بر ائمه تنها کافی نیست،کمی فکر کنیم

اگر می خواهیم ابن ملجم زمان نباشیم کمی فکر کنیم و برای اثبات مردانگیمان از امام زمان و نائبش و راهشان دفاع کنیم

کمی به ذات خود برگردیم و بیندیشیم

فاطمه سلیمی متخلص به آوا  

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

خودتون قضاوت کنید....


 

 


خودتون قضاوت کنید
حجم: 2.58 مگابایت

مدت زمان: 2 دقیقه 10 ثانیه 

 

 

 

 

 
 
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت دوازدهم : زینت علی

قسمت دوازدهم: زینت علی 


مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...


هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...

خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...

- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...


نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...

مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه م

ی کرد رفت بیرون ...


اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...


خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...


و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...


بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...


بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...


و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

دفاع از حریم اهل بیت=دفاع از ایران

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

بد ترین فاجعه...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

غیرت حیدری یعنی این.....



تو اون اوضاع جنگ تو روزای اول ورود بعثی ها به خرمشهر جنازه ی یک دختر می افته دست دشمن و بعثی ها جنازه را به یک تیرک می بنند که بلند بوده و دقیقا مقابل چشمای جونای رزمنده

تکاور های نیروهای زمینی ارتش این بی حرمتی را به جنازه ی ناموسشون تاب نیاوردند

سه نفر برا آوردن جنازه شهید می شوند

این یعنی غیرت

این یعنی غیرت حیدری که یه جوون دیگه از جنس زمان ما برای محافظت از ناموسش جلو چشمای ما پرپر شد

واین یعنی بی غیرتی محض که ما قدر خونشون را ندونیم

این یعنی بی غیرتی که ما بی توجه به اطرافمون زندگی کنیم

این یعنی بی غیرتی که پول بگیریم و تو فتنه ی اجنبی شرکت کنیم یا این که چشممون را ببندیم و با اونا همراه بشیم تا هنین جوونای از گل زیبا تری که برای ما جان خوپشون را به خطر می اندازند را تو هنگام پاسداری از راه ولایت بزنیم و بکشیم و مجروح کنیم چرا که دارند درست عمل می کنند 

و این نهایت بی غیرتی است که فرزندان شهدای عزیزمان را ، جانبازان گرامیمان را ،رزمندگان خوش غیرتمان را و حتی خودشان را مورد آماج حرف هایی دل آزار و تهمت هایی ناروا قرار دهیم ،این نهایت بی غیرتی است

فاطمه سلیمی   متخلص به آوا 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

نگاهی که همه به آن نیازمندیم

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قسمت یازدهم : فرزند کوچک من

قسمت یازدهم: فرزند کوچک من 


هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...


علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...

اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...


9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...


مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...

و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️