اهل ایرانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی ، سرسوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
پدری سخت تر از کوه بلند
خواهری بهتر از برگ گل یاس
همرهی ، برادری سبزتر از برگ گیاه
همگی پاک تر و صاف تر از چشمه ی جوشان
با دلی صاف تر از آیینه ی تخت
اهل ایرانم
پیشه ام نقاشی است
حرافی است
درمان است
پیشه ی من عشق است
گاه گاهی قفسی می کشم از عشق
می دهم بهر شما
تا به آواز دل پرشعفم
دل تنهایی تان تازه شود
سر پرمشغلتان شاد شود
خنده ای بر لبتان سبز شود
و بگویید خدایا شکرت
ففاطمه سلیمی متخلص به آوا
آه بند دلم دوباره اسیر چه شد
کبوتر قلبم سر سپرده ی که شد
قرنی است که حال و هوای دلم دگر شده است
هر لحظه عاشق و عاشق تر شده است
ای قلب پرکشیده دوباره هوای کیست
کاین گونه حال من پریشان شده است
معشوق تازه ای به قلبم رسیده است؟؟
نه، نه،گمان کنم که نوری به چشمم رسیده است
معشوق یکتای من خدای یگانه است
ای جان من به رهت،دل آشیانه است
قلبم سرای تو باشد،فدای تو
گویی رسیده شوری دگر زسوی تو
من روز به روز که می گذری از کنار من هرجا
دل در نگاه پرجمال تو اسیر کنم خدا
هر نور که می رسد زگنجینه ی علوم
گرداندم به سوی تو بی اختیار بی اختیار قدوم
از روز اولی که به من جان بداده ای
وز نیستیِ جهان،مرا به مادر دادی
حسن تو مرا به عشق خود سرمد کرد
جان و دل من به یک نگه در بند کرد
فاطمه سلیمی متخلص به آوا
شهر من باران است
که در آن ترانه ها می بارد
ودر آن عشق و محبت سوغات
و گل رز در آن چون پول است
شهر باران شهریست
که در آن فاصله ها کوتاه است
من و تو ما هستیم
همه یک رنگ و سراسر مهریم
شهر باران شهریست
که به ما لطف خداوند رسد
دلمان رنگ بهاراست
روحمان آزاد است
خنده ها به جای دود اگزوز
در هوا می چرخند
شهر باران شهریست
که همه شاد بمانند در آن
شهرباران شهر رویای من است
پس در این شهر ، دگر شاد بخند
هر لحضه مرا بینی
لبخند به لب دارم
لبخند به لب اما
غم ها به دلم دارم
آشوب کند دل ها
خیل همه مشکل ها
شیطان که شود دشمن
نیزه شود این گل ها
قلبم شده صدپاره
جانم شده دیوانه
از وزن غمم اینک
زانو شده بیگانه
اشک از نگهم جاری
خون می چکد از قلبم
این کوله و بار من
سنگین شده از وزنم
غافل دل و دیوانه
آواره در این دنیا
خالق بنما رحمی
این بنده ی تنها را
فاطمه سلیمی متخلص به آوا
یک شاخه گل سرخ به دستم دادش
ودر آن لحظه همی خشکیدش
گفتمش گل تو چرا پژمردی؟
ودر این لحظه چرا خشکیدی
گفت این گل ،ز ره عشق نیامد دستت
از برای هوس و عشوه ی توست
لیک دانی گل عشق چیست عزیز
گل عشق یک قلب است
که تپد با همه ی مهر وجود
وهمیشه زنده است
این گل عشق نبودش جانم
او بیامد و کمی عشوه بدید
و به لب خنده ی مهرت چو بدید
یک گلی دستت داد
و زلب های تو یک بوسه بچید
وسپس سوی گلی دیگر رفت
وتو دانی که چرا پژمردم
یا که یکباره چرا خشکیدم
آن زمان حیا به یک خنده ی تو
خوار و عاجز شد و یک دم پژمرد
من ز پژمردن آن پژمردم
و در آن لحظه همی عفت هم
ز تماشای قدم ها خشکید
ومن از رفتن عفت مردم
ای عزیز عشق ز رخسار تو حاصل ناید
که همی زینت رخ مثل گل است
یک دمی زیبا هست
به گذار این عمر
می پرد رنگ جمال از رویش
عشق بهر باطن و عفت تو است
چون گل باطن تو جاوید است
برو و چادری از عشق بکش بر سر خود
که همین عشوه تو را خشکاند
و همی دور کند از گل عشق
گل عشق یک گل معمولی نیست
بوسه اش کار خیابان هم نیست
قلب عشق بوی فلک را دارد
راه سوی کربلا را دارد
عشق آن نیست که تو می پویی
عشق آن است که تو می بویی
عشق پاک و خالص و بی نام است
و زقلب است آوا
که تو را دارم دوست
و کنارت مانم
فاطمه سلیمی متخلص به آوا