🌹
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و هشتم
.
من و سروان به هم نگاه کردیم
-ولی
خانم دکتر مغز استخوان شما بهش می خوره
و این یعنی فعلا پیوند ممکن نیست
- داروهایی که می خورین بدنتون رو ضعیف کرده و در ثانی بعضی هاش تاثیرات اندکی روی مغز استخوان می گذاره
- پس قطعشون کنید
-نیازشون دارید وگرنه اینکارو می کردم
- من به هیچ چی نیاز ندارم و از همین الان هیچ دارویی نمی خورم
-خطرات حذف ناگهانی داروهاتون زیاده و اجازه ندارید
- خطراتش واسم مهم نیست
مهم اینه هرچه زودتر سجاد درمان بشه
🌹
هو سمیع
.
#قسمت_چهل و هفتم
.
سمت اتاق رفتم
تازه حواسم جمع شد من ،اون،نامحرم،خیس،لباس بیمارستان، واویلا
هیچی دیگه با خجالت تو اتاق فکر می کردم
از اونجایی که تمایل به فرار از بیمارستان در من نهادینه بود و دسته گل هایی به آب داده بودم ، پرستار تمام لوازم من رو ضبط کرده بود حتی چادرم
ولی از اونجایی که حساس بودم چند دست لباس بیمارستان که بلند تر و گشاد تر بود بهم داده بود
و روسری بلند
مهم نیست چقدر دوستش داری😍
مهم اینه که چقدر دوستت داره💖💑
مهم نیست می خوای کنارش باشی🙋♀️
مهم اینه که اون بخواد کنارش باشی👫
اگه اون بیشتر دوست داره و می خواد کنارش باشی پس بهترین ادمیه که می تونی باهاش خوشبخت بشی
اما اگه تو اون رو می خوای و از نظر اون بهترین نیستی، پس خودت رو حراج نکن واسش
جایی نباش که نمی خوان باشی
جایی باش که از صمیم قلب بودنت رو بخوان
کسی که واسش مهم باشی حتی اگه بهش پشت کنی آزارت نمی ده فقط واست اشک می ریزه و از دور نگات می کنه تا خنده هات رو ببینه و دلش به خوشی تو قرص شه
اگه اون ادم تو زندگیتونه حواستون خیلی خیلی بهش باشه
از این ادما نصیب دلای خوشمل همتون😘
گاهی ادم منتظره یه نفره 👀
دلش می خواد یه نفر باشه 👤
دوست داره یه نفر بهش توجه کنه 💬
اما همه هستند و توجه می کنن غیر اون یه نفر 👥👥👥👥
اون لحظه ها تنها ترین لحظه های جهان اند🌍⌚🗿
این طور نیست؟؟
#راحیل_بانو
سلام دوستان🤗
اول عذر می خوام بابت این نبودن😔
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه😢
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم🙃
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم😮
اما واقعه:
تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی احوال پرسی 😍
اونجا که ایستاده بودیم زیر افتاب یه بچه گربه که دیگه نمی دونم بچه است یا بزرگ افتاب گرفته بود و پرت می زد که یکم باهاش می خواستم بازی کنم که دیدم خوابش میاد😺😴
گرم صحبت بودیم و گل از حرفامون تو دانشکده می پاشید وسط این پاییز نسبتا سرد که یکی از پسراز دانشکده با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ شلنگ تخته اندازان میومد🚶♂️👣