در این حوالی، قسمت سی و چهارم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

من و سعید و مادر بچه از جمعیت زدیم بیرون

توی درمانگاه خیلی سریع مجبور بودیم تب رو بیاریم پایین

داروهای تب بر در دسترس روش اثر نداشت

در این حوالی، قسمت سی و سوم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

- خواهش می کنم

آقا سعید ... .

رفت بیرون در حالی که در رو قفل می کرد

مولی اومد جلوش

- چیکار می کنی سعید

- حبسش می کنم

در این حوالی، قسمت سی و دوم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

- اگه شما با اون ها نبودید شاید هیچ کدوم از اتفاقات قبل و الان نمی افتاد

- تو متوجه نیستی

وقتی در جایگاه رهبری باشی تمام تلاشت رو واسه هدایت همه چیز می کنی

تذکر می دی 

انزار می دی

بشارت می دی

خط فکری می دی

در این حوالی، قسمت سی و یکم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

قبل از اذان اولین نفر یا بهتره بگم نفراتی که اومدند سمت مسجد سعید و مولوی بودند

نیمه هوشیار بودم و صداهای نامفهوم می شنیدم

نمی دونم چه جوری ولی چشمام رو وقتی باز کردم نور آفتاب از پنجره رو چشمم بود و روی یه تخت بودم اما تمام بدنم درد می کرد

در این حوالی ،قسمت سی ام

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_سی_ام

.

چهارتاشون دورم حلقه زده بودند

از گوشه ی لبم خون می اومد

 

رفتم سمت همون سر دستشون

- می خوای منو بکشی...باشه پس همین الان بکش

در این حوالی ،قسمت بیست و نهم

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

برگشم خانه ی بهداشت

غروب بود که رفتم سر مزار ابوذر

دوباره گل های اطرافش رو مرتب کردم سنگ قبرش رو تمییز کردم 

تصمیم گرفتم دورش با چوب نرده بزنم البته نه وسیله هاش رو داشتم نه بلد بودم

در این حوالی، قسمت بیست و هشتم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

صبح با صدای در بیدار شدم

سعید آشفته پشت در بود

- سلام

- خوبی تو؟

- آره واسه چی

- چرا اینقدر کله شق بازی در میاری

چرا متوجه نیستی اگه بلایی سرت بیارن صداش هم در نمیاد

-خواهشا بحث نکن با من

در این حوالی، قسمت بیست و هفتم

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_هفتم

.

خواست بیاد نزدیکم،بلند شدم و ایستادم

- خوبه بیا بیا جلو 

شما که عادت دارید

بیایید به رسم اجدادیتون برسید

ذاتا کتک زدن زن تو خونتونه گویا

فقط قبل مجازات جرم رو هم اعلام کنید

در این حوالی، قسمت بیست و ششم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_ششم

.

جلوی در که رسیدم چند تا ریش سفید ها ایستاده بودند و مانع خروج من

یکیشون که بقیه به حرفش بودند یه قدم سمت من اومد

- خیلی گستاخی که اومدی اینجوری بی ادبانه تو مسجد

به اجازه ی کی خانه ی بهداشت قراره باز بشه

در این حوالی، قسمت بیست و پنجم

 

🌹

هو سمیع

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

سعید عصر همون روز با ماشین پدرش راهی شهر شد 

حالا من تنها بودم توی روستا

پیرمرد رو توی خانه ی بهداشت بستری کردم که حواسم بهش باشه