قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت چهل و هشتم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هشتم

.

چادر رو هنوز بلد نبودم بگیرم اکثرا فقط روی سرم بود و جلوش باز و پشتش رو زمین می کشید با این حال دیگه محمد و بابا علی مثل قبل معذب نبودند و من از این بابت خوشحال بودم

سه چهار ساعتی گذشت محمد اومد تمام مدت تا تعمیر نشسته بوده که حواسش باشه اگه اطلاعاتی دارم رو گوشی یا عکسی چیزی 

گوشی رو گرفت سمتم از خوشحالی بال در آوردم دویدم ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بعدا هزینه اش و حساب می کنم که فاطمه پرید وسط

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی .قسمت چهل و هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هفتم

.

اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 

تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 

یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم

سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل ششم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_ششم

.

اولین بار تو عمرم بود که دست به سبزی می بردم اولش چندش آور بود اون همه گل و گاهی هم جیغ من سر حشره های کوچولو اونا ولی خیلی شیرین بود 

شاید شیرین ترین حادثه ی عمرم بود 

بعد شستن و خورد کردن ساعت 11 بود

- بریم ناهار درستکنیم که قوم گرسنه می رسه به زودی

خنده ام گرفته بود 

وسایل کتلت که آماده شد از مامان خواستم یادم بده که من کمک کنم تا حس اضافه بودن نکنم 

بعد آموزش و چند تایی خراب کاری بالاخره یادگرفتم سرخ کنم اما از انداختن کتلت تو روغن می ترسیدم خودم رو عقب می گرفتم و از دور پرت می کردم تو ماهی تابه 

کتلت ، سیب زمینی سرخ شده ، سالاد گوجه و خیارشور و نون باگت برش خورده همه چی حاضر شد

ساعت دو بود که با صدای زنگ از جا پریدم محمد و فاطمه بودند یا الله که گفت دویدم سمت اتاق 

روسری رو سر کردم و این بار با یه لبخند رفتم سمت چادر 

تو راه پله چادر زیر پام گیر کرد داشتم می افتادم که فاطمه به دادم رسید 

هیچی دیگه آموزش جمع کردن چادر داد و من گوش می کردم و انجام می دادم

ولی خداروشکر اون موقع محمد رفته بود توآشپزخونه وگرنه آبروم می رفت 

رفتم سمت آشپزخونه که دیدم محمد داره قربون صدقه ی مامان می ره و ناخونک می زنه و تعریف می کنه ازش

مامان تا منو دید با چاقویی که داشت سالاد آماده می کرد به من اشاره کرد

- بفرما سرآشپز امروز اومد

حالا می تونی از خودش تشکر کنی

محمد برگشت سمت من و نگاهش به نگاهم افتاد کلی سرخ و سفید شد و سلام کرد و سرش رو پایین انداخت 

مامان ریز ریز گفت

- ببینم می تونی حالا تشکر کنی یانه فقط سر منو می خوری و سیب زمینی هارو

محد یه لبخند ریز زد و دستی به ریشش کشید و اومد سمت من که از آشپزخونه بره بیرون

- دست شما درد نکنه خیلی خوشمزه بود 

خنده ام گرفت

شده بود یه پسر خجالتی مظلوم حتی منتظر جواب من نشد و از آشپزخونه زد بیرون

منم نشستم روی صندلی کنار مامان و یه برش خیار از تو ظرف برداشتم

مامان یه لبخند به من زد و درحالی که داشت ظرف سالاد رو تزیین می کردشروع کرد به حرف زدن

- خودت که خوشگل خانم بودی الانم با این چادر هم خوشگل تر هم خانم تر شدی

خندیدیم

صدای در یلند شد و فاطمه در رو باز کرد و بلند گفت آق بابا اومد و رفت استقبال بابا علی

تاحالا یاد نداشتم خودم یا مامان برای استقبال رفته باشیم 

فاطمه پرید بغل بابعلی و بوسدش بابا هم محکم بغلش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت مامان فرشته بلند شد یه لیوان شربت خنک ریخت و برد برای بابا


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و پنجم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_پنجم

.

همه رفتند منم رفتم توی اتاق اومدم مانتو و وسایلم رو جمع کنم که اجازه بگیرم بریزم ماشین لباس شویی که گوشیم رو پیدا کردم دیروز تاحالا اصلا حواسم بهش نبودصفحه ی شکسته اش رو نگاه کردم و بعد تصویر شهید را

لبخند نشست رو لب هام

بگذار ببینم چند چندیم

می ترسم ببازم بهت

خب اولیش هواپیما یکی برای تو

دومیش اونا ریختن سرم یکی واسه من

سومیش محمد اومد یکی برای تو

چهارمیش اومدم اینجا باز یکی برای تو

فعلا سه یک به نفع تو

برای اولین باره دلم می خواد ببازم

حواست هست؟

یه بوسه ای به عکس زدم با این که هیچ وقت از این کار ها نکرده بودم ولی یه آرامشی دلم رو پر کرد

چادر و روسری رو انداختم روی تخت و گوشی و لباس هارو بردم پایین

تو آشپز خونه که رسیدم مامان فرشته داشت ظرف هارو می شست

- مامان فرشته اینهارو بریزم تو لباسشویی

گفتم و با نگاه فرشته خانم تازه فهمیدم چی گفتم

لبخندی زد

- بریز مادر اشکال نداره

فقط جیب هاش رو خوب بگرد

- ببخشیییییدددددد

- واسه چی

- واسه این که گفتم مامان فرشته

اومد جلو و بوسه ای به گونه ام زد

- تو برا من با فاطمه زهرا هیچ فرقی نداری از این به بعد هم خواستی بگو مامان فرشته اشکال نداره

چرا این قدر خوب بودند

یعنی این آدم ها رویا نیستند؟

نه پولی دارم نه چیزی نه می تونم کاری بکنم واسشون پس این همه محبت واسه چیه 

مگه محبت معامله نبود

مهربون باشی تا به هدفت برسی

اگه معامله نیست پس چرا تو این 18 سال عمر من همش معامله بوده 

تو همین فکرها و ریختن لباس ها بودم که صدای مامان فرشته من رو به خودم آورد

- مامان جان من دارم می رم خرید میمونی یا با من میای

سرخوش دویدم سمت اتاق

- منم میام

- پس مادر چرا لباسشویی رو روشن نکردی

برگشتم سمت آشپز خونه

- اخه مامان فرشته من که بلد نیستم

خندید و خودش روشن کرد

منم حاضر شدم و رفتیم خرید

خرید بیشتر خوراکی بود یعنی همش خوراکی بود 

سبزی آش سبزی خوردن و گوجه خیار و این چیزها 

مامان می گفت خرید همه چی با بابا علیه به جز اینا چون بلد نیست هرچی خرابه واسش می ریزند

بعد خرید مامان تو پذیرایی یه پارچه بزرگ پهن کرد و سبزی ها رو وسطش گذاشت 

چیزایی که واسه مامان فخری مامان بابا علی هم خریده بود برد بهشون داد

نشست سبزی پاک کنه منم کنارش نشستم 

یکم که گذشت مامان فخری هم اومد بالا کمک دیگه طاقت نیوردم و منم خواستم کمک کنم که مامان فرشته مانع شد ولی بالاخره با وساطتت مامان فخری رضایت داد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و چهارم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_چهارم

.

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود . دو قدم راه رفتم نزدیک بود بخورم زمین

آخه دختر دست و پا چلفتی یه چادر هم نمی تونی درست سر کنی

ای خااااااک

کنجکاوی در مورد واکنش محمد به چادرم من رو روی پله ها کشوند آروم چادر رو گرفتم بالا که زمین نخورم و پله هارو یکی یکی پایین اومدم 

یه دفعه نگاه یه نفر رو حس کردم 

محمد از آشپزخونه اومده بود بیرون که بره سر سفره اونم با سینی چای و به من نگاه می کرد

نگاهش که کردم ناشیانه نگاهش رو دزدید 

به زور نیشم که تا بناگوش داشت کش میومد رو جمع کردمپایین پله ها که رسیدم 

محمد هنوز ایستاده بود

- می خواهید من سینی رو بببرم

- نه ... نه نه خودم می برم

- دیدم منتظر ایستادین آخه

- هیچی.... یعنی راستش چادر خیلی بهتون میاد

این رو گفت و مثل دخترا لپ هاش گل انداخت و سر به زیر رفت نشست

نمی دونم چرا ولی قلبم تند تند می زد اصلا تپش چیه خودش رو به درو دیوار می کوبید

یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی جمع

 همه با دیدنم متعج شدند اما تعجبشون رو قورت دادند و بیش تر از قبل پذیرای من شدند 

بهترین صبحانه ی عمرم بود 

بعد صبحانه محمد حاضر شد بره دانشگاه و فاطمه هم همینطور 

و من تو آشپزخون رو صندلی نشسته بودم

محمد یا الله گفت و اومد تو

- اهههه شما که هنوز حاضر نشدین

کلاستون دیر می شه

- من نمیام

- برای چی

- فرشته: براچی نداره مادر بعد این همه ماجرا معلومه خسته است

- نه می ترسم

- از چی می ترسید خانم سهیلی

- اولین جایی که بابا سر بزنه دانشگاهه

- من هستم نگران نباشید

- بله اما دفعه قبل هم.. .

- محمد مادر امروز ترانه پیش من می مونه با فاطمه شما برید

فهمیدم یکم ناراحت شد اما واقعیت این بود که اون جلوی بابا قدرتی نداشت


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_سوم

.

- فاطمه اذیتش نکن دخترم رو

مادر بیا اینجوری آماده کن

مامان فرشته خورد کردن هرکدوم رو با آرامش نشونم داد

- بیا مامان خانوم یه روز نشده شده دخترت دیگه از اون طرفداری کن

از حسادت بچه گانه ی فاطمه همگی خندیدیم و از سر و صدای ما همه ی اهل خونه جمع شدند تو آشپزخونه و هر کس یه کاری می کرد 

نماز رو که خوندند سفره رو انداختیم 

بابا علی می گفت سفره یه چیز دیگه است اصن صفای سفره رو هیچ چیزی نمی تونه داشته باشه 

راست می گفت اما من تا حالا رو زمین سر سفره ننشسته بودم و سخت بود نشستن 

به هر بدبختی بود نشستم طعم غذای دور هم یه چیز دیگه بود 

فاطمه طرف راستم نشست و محم دطرف دیگه ی فاطمه هم راستای من که رو به روی من که معذب نباشه و سمت چپم هم مامان فرشته نشست

فاطمه به شدت مهربون بود 

بیرون اصلا بهش نمی اومد که اینقدر شیطون و خوشخنده و مهربون باشه ام الان تمام شادی خونه رو خنده های اون می گشت 

خونه شلوغ بود و این شلوغی اش من رو شیفته ی اون جمع می کرد 

بابا علی لقمه رو قورت داد و رو به من کرد

- بابا جان آدرس شرکت پدرت رو بده من فردا باهاش صحبت می کنم بالاخره ما حرف هم رو بیشتر می فهمیم

لقمه تو دهنم موند به زور قورتش دادم

- می دونم مزاحمم شرمنده ولی بابا گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست

- دخترم باور کن تا هر وقت باشه قدمم رو چشم ما جا داره اما بالاخره این مشکل باید حل بشه یانه؟

سرم رو انداختم پایین

- بله شما حق دارید

شروع کردم به بازی با غذا و اشک تو چشمام حلقه زد 

مامان فرشته بت آرنج به یازوی بابا علی زد

- دخترم ترانه خانم قول می دم نگذارم از ایران بری و هر کاری لازمه انجام بدم 

غذات رو بخور بابا جان. 

فاطمه با خنده یه لیوان آب ریخت واسم

- حرف بابا دوتا نمی شه میگه حلش می کنه حل می کنه نگران نباش

یه خنده ی تلخ زدم و غذام رو خوردم 

وقتی محمد و بابا علی رفتن پایین رفتم یه دوش گرفتم و رو ی تخت نشستم 

فاطمه اومد تو و بعد غر زدن از حواس پرتی محمد چمدونم رو توی اتاق آورد و شب بخیر گفت و رفت

چشمام رو که باز کردم فکر می کردم روز خوش قبل یه رویا بوده اما با دیدن اتاق فاطمه یه نفس عمیق کشیدم و جشمام رو با لبخند بستم 

ساعت 7 بود که فاطمه برای صبحانه اومدم سراغم

- همه هستند بیا صبحانه بخوریم

فاطمه که رفت حاضر شدم یه نگاه تو آینه انداختم

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود .


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_دوم

.

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون

راست می گفت نو بودند یک تونیک استین دار بلند خاکستری با گل های خوشگل سر یقه ی صورتی با یه شلوار اسپورت خاکستری با ربان کنار صورتی

به شدت خوشگل و دخترونه 

یه روسری کرم گلدار خوشگل و یه چادر رنگی هم گذاشته بود

ولی من که چادر سرم نمی کردم

- پاشو بیا دختر دور هم باشیم چقدر می خوابی

- باشه لباس عوض می کنم میام

فاطمه رفت و لباس عوض کردم و رفتم پایین

یکم فاطمه جا خورد اما به روم نیورد و من رو تو جع خودشون برد

دور هم با ماد بزرگ پدربزرگ نشسته بودند و چای و کیک خونگی و میوه بگو بخند می کردند 

جلو رفتم و سلام کردم و نشستم محد چشماش رو دوخت به گل های قالی و فاطمه از من پذیرایی کرد

موهام رو داخل گذاشته بودم اما باز متوجه شدم که به خاطر من معضب شده 

ای خدا چرا قلبم فشرده می شه 

من که همیشه می گفتم خوب پسرا خودشون نگاه نکنند الان سر معذب شدن محمد اینهمه واکنش می دادم جای تعجب داشت

 محمد بعد یکم نشستم برای نماز جماعت عذر خواست و رفت مسجد 

من وفاطمه هم رفتیم آشپزخونه که کمک مامان فرشته شام رو آماده کنیم 

میشه حسرت به دل بودم مامان تو آشپزخونه مثل مامان های دیگه غذا بپزه و من ازش یاد بگیرم یا ناخونک بزنم و حرفای مادر دختری بزنیم 

فاطمه خواست واسه قیمه سیب زمینی پوست بکنه ازش خواستم من این کار رو بکنم

- خرد کردی بعد شستن و سرخ کردن هم باتو می شه ها

لب ورچیدم و ناز کردم

- نه دیگه بقیه اش رو بلد نیستم

- پس بشین سالاد خورد کن یاد بگیر

زدیم زیر خنده اما مامان فرشته لب می گزید که چرا با من اینجوری حرف می زنه

- مامان ترانه مهمون نیست که صاحبخونه است

اشکال نداره بابا

خندیدم

- اصلا اشکال نداره منم دوست دارم

همیشه آرزوی داشتن یه همچین خانواده ای داشتم اما خانواده ام خلاصه شد تو خدمتکارخونمون که بهش مامان مهری میگم

فاطمه ظرف گوجه خیار و پیاز رو گذاشت جلوم

- بیا کدبانو همه چی شسته آماده فقط خورد کن

یه نگاه به کاسه انداختم و یه نگاه به فاطمه

- نگو که سالاد هم بلد نیستی

واه واه چه طوری واسه تو شوهر پیدا کنم

چه طوره زنگ بزنم کارخونه به خدا بگم یه همه چی بلد واست بزنه بگذاره تو فر وگرنه گرسنگی تلف می شید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و یکم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد

و با گرمی از من استقبال کرد

محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد

وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد

اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه

نگاهم رو به گل های فرش دوختم 

خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند

محمد یه راست رفت اتاقش

و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 

دوساعتی گذشت که آقای سرافراز پدر محمد اومد

با اومدن آقای سرافراز محمد هم از اتاقش بیرون اومد

بعد کمی خوش و بش و دیدن یه خانواده ی واقعی که مثل رویا بود واسم صحبت در مورد من رو فاطمه باز کرد

ولی گویا نمی خواست همه چیز رو بگه یا فکر می کرد ناراحت میشم واسه همین خودم شروع کردم و سیر تا پیاز رو گفتم

حرفام که تموم شد سکوت محض بود

آقای سرافراز به محمد و فاطمه نگاه کرد

- خب نظر شماها چیه

- فاطمه:به نظر من چند روزی پیش ما بمونه تا به نتیجه برسیم

- محمد بابا نطر تو چیه

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- پس به اینجا می رسیم که شما دخترم چند رئزی مهمون ما هستید تا ببینیم چی میشه

با اینکه از صمیم قلب خوشحال بودم لبخندم رو جمع کردم

- نمی خوام اذیت بشید ممنون از پیشنهادتون خودم جایی رو پیدا می کنم

- حالا نمی خواد ناز کنی من بزرگ ترم پس حرف حرف منه محمد نمی تونه رو نظر من حرف بزنه بعد تو حرف می زنی

زدیم زیر خنده

قرار شد این چند روز شب ها من اتاق فاطمه بخوابم و بابا علی و محمد خونه ی مادربزرگ برند که من راحت باشم

فاطمه دستم گرفت و کشید سمت اتاق

و یه دست لباس نو و یه چادر نماز و سجاده بهم داد و رفت بیرون

خجالت کشیدم بگم نماز نمی خونم وقتی سجاده رو گرفتم کلی بوی عطر می داد بوی عطر یاس بوی چادر نماز مامان مهری

سجاده رو رویمیز کوچیک کنار تخت گذاشتم و لباس عوض نکرده خودم رو روی تخت انداختم البته قبلش ملحفه ای که فاطمه گذاشته بود رو روی تخت کشیدم

فاطمه گفت حساس نیست و به خاطر اینکه شاید من حساس باشماون رو گذاشتهو من چون حال درـوردن لباس های خاکی و بیمارستانی رو نداشتم اون رو انداختم

ساعت 6 بعد از ظهر بود که فاطمه در زد جواب دام و بفرمایید گفتم 

وقتی اومد تو زد زیر خنده

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل

.

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 

نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت

من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی

همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم

- لا اله الا الله 

شما بشینید من میام

چند قدم که دور شد نشستم

فاطمه زد زیر خنده

لب ورچیدم

- چرا می خندی

- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

خدا بفریادت برسه

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم

- من چی کار کنم آخه... من که کاری نکردم

- اوهووم فقط خاله سوسک ریزه میزه پس یه کاری کرده عصبانی شده

- بی ادب یعنی من خاله سوسکه ام؟

خنده اش بیشتر شد

- بیا اعتراف کردی عصبانیتش سر تو بوده

نمی دونستم از اینکه اون سر من ناراحت شده خوشحال باشم یا ناراحت

اصن چرا باید به خاطر من این همه خودش رو بندازه تو دردسر؟

- اما من کاری نکردم

- اصلا... فقط با غیرتش بازی کردی

- هااااااا

غیرت فقط واسم یه اسم بود تو خونه ی ما خودخواهی می شد غیرت و یک کلمه ی کاملا بی معنا اما از این برخورد متفاوت و مدل متفاوت غیرت خوشم اومد 

تو دلم قیلی ویلی می رفت از غیرتی که واسم صرف شده بود.


محمد که اومد فاطمه ازش خواست که حساب کنه و برای حرف زدن بریم توی ماشین

خیلی وقت بود اونجا نشسته بودیم 

رفتیم سمت ماشین

رسما عین بچه مظلوم ها شده بودم

اگه کسی منو می دید باور نمی کرد همون دختر خودسر شیطون ام که پز پولشو با خرج کردناش می داد

اما الان پول ناهارم که هیچ هزارتومن هم دیگه نداشتم

محمد بالاخره سکوت رو شکست

- جایی هست که بتونید برید؟

-نه

-دوستی اشنایی فامیلی

-کسی رو ندارم که بهش واسه موندن مطمئن باشم

اینو گفتم و آه درونم بلند شد

یعنی هیچ کس تو این دنیا نیست که بتونم روش حساب کنم و با خیال راحت یه شب رو به سر برسونم؟

فاطمه رو به محمد کرد

-داداش بریم خونه خودمون

محمد مثل جن زده ها به فاطمه نگاه کر

-آخه خواهر من به اقاجون چی بگیم 

اصلا درست نیست

لحن فاطمه جدی شد

-من بزرگ ترم می گم بگو چشم

به یه دختر تنها هیچ جا اتاق نمی دهند همین طوری هم که نمی تونه بیرون بمونیم

بریم خونه من خودم با آقاجون حرف می زنم

- آخه.. .

- آخه نداره برادر من 

محمد بی چون و چرا راه افتاد و تو دل من قند نه کله قند بود که آب می شد

کاش منم یه برادر داشتم

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و نهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_نهم

.

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

- گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره

چرا از این آدم خجالت می کشیدم ؟ خودم هم نمی دونستم فقط می دونم تنها آدمیه که از صمیم قلب واسش احترام قائلم 

ولی نمی دونم چرا اینقدر بی انداره بهش اطینان دارم و برام آرامش بخشه

اصلا با اون رفتار های بابا چه طور اینقدر خوبه

محمد به خواهرش زنگ زد و گفت آماده بشه میره دنبالش

حرکت که کرد سرم رو به شیشه تکیه دادم و خوابم برد

ماشین که ایستاد بیدار شدم نمی دونستم کجاییم اما ترسی حس نمی کردم 

جلوی یه کوچه بودیم و محمد بیرون ماشین بود 

چشمام را کمی مالیدم و مثل کسایی که بعد سال ها از سیاه چال بیرون اومده اند چشمام رو باز کردم

در رو باز کردم و پیاده شدم

محمد رو به من کرد و مثل همیشه سر به زیر سلام کرد

- بیدار شدید؟

فکر کنم خیلی خسته بودید

لبخند زدم 

فاطمه زهرا از دور پیدا شد و چادرش که تو باد می رقصید توجه من رو جلب کرد

این پارچه ی سیاه واقعا چیه

فرق من با اون تو این تکه پارچه چیه 

هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم به یه تکه پارچه بیشتر از زیبایی بها می دن

به ما که رسید خیلی تعجب نکرد و از تعجب نکردنش من متعجب شدم

- سلام خانم خانم ها

به گرمی بغلم کرد انگار که خواهرمه 

فهمیدم محمد ناچارا ماجرا رو براش تعریف کرده و البته تو ماشین بابت تعریف بدون اجازه حلالیت گرفت 

محمد بابت یه چیزی که عالم و آدم شاهدش بودند تو دانشگاه از من عذر خواست واقعا تو جایی که آدما در مورد هم به ناحق حرف می زنند و آخرشم یه قسم اضافه میکنند محمد حکم آدم فضایی ها رو واسم داشت

برای ناهار یه رستوران اطراف خونشون رفتیم 

ناهار در سکوت گذشت وقتی ناهار خوردیم تموم شد محمد به حرف اومد

- الان می خواهید چی کار کنید؟

- چی کار می تونم بکنم

- به نظرم برید خونه بالاخره خانوادتونن

نا امیدانه چپ چپ نگاهش کردم

- خودتون متوجه حرفی که می زنید هستید

خوبه بودید و التماس های من به بابا رو دیدید

اونها فقط خودشون رو می بینند 

بابت ناهار و پیشنهادتون ممنون

بلند شدم 

محمد سریع از جاش بلند شد

- بشینید

منظوری نداشتم

خواهش می کنم صبر کنید

- فکر کنم هم شنیدم هم صبر کردم

از تمام کمک هاتون هم ممنون اما من باید برم

- اما کجا می خواهید برید

- خیابون

عصبانی شد

- بسه لجبازی .بشین لطفا

هم من هم فاطمه جاخوردیم

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️