قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت سی و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هشتم

.

دفعه ی اولی که گفت خانومت ما دوتا با تعجب هم رو نگاه کردیم و دفعات بعد اون سرش رو می انداخت پایین و من ریز ریز می خندیدم

از بیمارستان بالاخره زدیم بیرون

دم در من ایستادم چند قدم رفته بود که متوجه شد

ایستاد و برگشت سمت من

- چیزی شده؟

ساکت بودم

- بیایید شما رو من می رسونم

- کجا؟

- متوجه نشدم

-کجا منو می رسونید

-خب خونتون

-من خونه ای ندارم

چشماش گرد شد

مثل آواره ها نشستم رو زمین کنار پله ها

کنارم نیم خیز شد

- خواهشا بلند شید خوب نیست اینجوری جلوی جمعیت 

دید بلند نمی شمروی زانو نشست

-بیاید داخل ماشین صحبت کنیم

خواهش می کنم ازتون

بلند شدم و دنبالش راه افتادم

رفتم صندلی عقب نشستم

تمام وسایل کوله ام رو مرتب گذاشته بود صندلی عقب

برگشت و جعبه ی جواهرات رو گرفت سمتم

-خوشحالم که اینقدر واستون عزیز بوده

سرم رو انداختم پایین و جعبه رو گرفتم ازش

پلاک رو در اوردم آویز گردنم کردم

-اینجا جاش امن تره

گداشتمش زیر مانتو و جعبه رو گذاشتم تو کوله

- خب می خواهین حرف بزنین؟

سرم رو تکون دادم

-بله وای نمی دونم از کجا بگم

کل ماجرا رو با جزییات گفتم

-خداروشکر شما با ماشین رسیدید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد

حرف می زدم فقط اشک می ریختم اما بی صدا

یه نگاه به من کرد و سریع نگاهش رو دزدید و رو به جلو نشست 

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

-گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هفتم

.

چشمام رو بستم در واقع خیالم را حت شد و بیهوش شدم

چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم تو یه اتاق تنها 

خواستم بلند شم که در باز شد و یه پرستار اومد تو

- عزیزم بیدار شدی

- من باید برم

- کجا 

تصادف کرده ای باید بمونی تا دکتر بیا

- نمی تونم باید برم

خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و پرستار دوباره خوابوندم روی تخت

- چرا لجبازی می کنی دختر

اشکم در اومد

-اون آقا که بیرونه شوهرته؟

خوش به حالت 

دیشب تا حالا چشم رو هم نگذاشته

همش ذکر می گه

می خوای صداش کنم بیاد پیشت؟

-شوهرم؟

چشمام گرد شده بود 

اما اصلا توجهی نکرد و رفت بیرون 

با صدای یا الله خودم رو جمع کردم

در واقع یکم هم می ترسیدم

دست کردم تو جیبم گوشیم هموز اونجا بوداما با لمس شکستگی رو صفحه اش آه از نهادم بلند شد

مرد جلو اومد

- سلام 

صداش آشنا بود و پر از ارامش

منی که از ترس نگاهم رو دوخته بودم زمین سرم رو بالا آوردم

خودش بود

محمد بود

-حالتون بهتره؟

جاییتون درد نمی کنه

نگاهش پایین بود و از حالم سوال می پرسید

نمی دونم چی شد که با دیدنش اشک تو چشمام حلقه زد

با صدای هق هق من سرش رو بالا آورد و نگام کرد 

ترس تو چشماش موج می زد

- چیزی شده

می خواین دکتر رو خبر کنم

پرستار چه طور

حالتون خوبه؟

از سوالات پشت سر همش خنده ام گرفت 

لبخند وسط گریه غیر منطقیه اما اون با دیدنش لبخند زد و سوالاتش رو تموم کرد

دکتر اومد تو

-خدارو شکر خانومتون چیزیش نشده 

فقط یه ضربه به سرش خورده که اون هم خوب می شه چیز مهمی نیست فقط ممکنه فعلا یکم یر گیجه داشته باشه از نظر من خانومتون مرخص شده

شما برید صندوق کارهای ترخیص رو انجام بدید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و ششم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_ششم

.

داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم

که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 

هیچ وقت ماشین باز نبودم و واسه همین مدلش رو نمی دونم چی بود فقط می دونم خارجی بود

ایستادم 

یه نگاه انداختم و خواستم راه کج کنم و برم و که دوتاشون پیاده شدن

قیافشون خلاف نمی زد اما سوسول بودند

یکی شون جلو تر اومد

- به خوشگل خانم این وقت شب تنهایی با چمدون کجا می ری

بیا برسونیمت

یه نگاه بهش انداختم و یکم چرخیدم که برم

دست انداخت و کوله ام رو کشید 

یه قدم پرت شدم سمتش و جیغ کشیدم که یه دفعه یه چاقو ضامن دار کشید بیرون

- اوه اوه جیغ نداریم 

ساکت باشی این خوشگله هم رو صورتت خط نمی اندازه

با وحشت تو چشماش زل زده بودم و دست اون به کوله ی من بود

- تو کوله ات چی داری خانم خوشگله

گوشیم تو جیبم بود اما خاموش بود

برعکس همیشه زبونم بند اومده بود 

پاهام جون دویدن نداشت

اما یه چیزی تو ذهنم می گفت بدو اما نمی تونستم

کوله ام رو که یه طرفه رو شونه ام بود گرفت و پرت کرد سمت رفیقش

بازش کردن جعبه ی جواهرات رو که درآورد فکر کرد چیزی توشه اما وقتی دید پلاکه خالی اش کرد روی زمین

کیف پولم رو برداشت و یه نگاه انداخت توش و بادیدن تراول ها یه خنده ای زد و کوله رو پرت کرد سمتم کوله خورد به من و افتاد رو زمین

اون که جلوم ایستاده بود نزدیکم شد

- آفرین که دختر خوبی بودی 

حالا برو سوار شو

 با چشمهای لرزون نگاهش کردم می دونستم سوار شم مرده ام

تمام قدرتم رو جمع کردم تو پاهام و شروع کردم به دویدن 

نگاهم به عقب بود که که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر بهم می شد 

نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم خوردم به یه ماشین و جیغ کشیدم 

افتادم رو زمین و نگاهم به اونا بود که با افتادن من روی زمین فرار کردن و سوار ماشین شدن 

چشمام رو بستم در واقع خیالم راحت شد و بیهوش شدم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و پنجم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_پنجم

.

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 

التماس می کردم 

چرا باید اینجوری می شد

گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 

تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو

یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 

جو گندمی بود و قد بلند

یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من

بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه

- سلام چی شده

فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 

مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از بیمارستان ودیر رسیدن و اینکه اگه به پرواز نرسم دیگه پولی واسه برگشت ندارم وغریبم و غیره 

یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد

شروع کرد ترکی حرف زدن و بعد مداک شناسایی ام رو گرفت و یه بلیط تحویلم داد

- ممنون 

نمی دونم چه طوری تشکر کنم

- لازم نیست فقط بدو تا هواپیما نپریده

همه چی عجیب بود

با مسئول خروجی هماهنگ کرد یه اتوبوس تنها من رو برد سمت هواپیما تا وارد شدم مهماندار من رو نشوند و هواپیما راه افتاد

یه موج شادی عجیبی تو دلم پرشد 

گوشیم رو چسبوندم به قلبم

- یک هیچ به نفع تو 

اما هنوز ثابت نشده

یه لبخند زدم و آروم چشمامو بستم

رسیدیم فرود گاه ایران

تونمازخونه یکم استراحت کردم

ظهر شده بود و صدای شکمم بلند شد که از خواب بیدار شدم

 از فرود گاه زدم بیرون و تومترو یه ساندویچ خریدم

چشمام از گریه پف کرده بود 

نمی دونستم چی کار کنم 

ولی می دونستم دانشگاه نباید برم

ولی باید یه جوری وسایلم رو از خوابگاه می آوردم

اصلا فکر نکرده بودم کجا باید بمونم یا اینکه باید چیکار کنم 

تا کی دانشگاه نرم 

آخه من چقدر بی فکرم

ساعت 6عصر شد

رفتم سمت دانشگاه و یه راست رفتم خوابگاه 

وسایلم رو برداشتم و از در خوابگاه زدم بیرون 

مسیر از سمت پایگاه بسیج می گذشت

نمی خواستم از اونطرف برم اما اصلا حواسم نبود 

با صدای محمد که داشت وسایل نمایشگاه رو می گذاشت توی ماشین به خودم اومدم

میخکوب شدم 

نمی دونستم به راهم ادامه بدم یا اینکه برگردم

فقط این رو می دونستم اگه من رو ببینه تو بد دردسری میفته 

پس قدم به عقب برداشتم و قبل از اینکه من رو ببینه برگشتم به عقب و مسیر رو عوض کردم 

از در که زدم بیرون ساعت حدود 8 بود و هوا تاریک 

از در اصلی بیرون نیومده بودم و خیابون اون طرف خلوت بود 

داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم

که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و چهارم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش

وارد سالن شدم

باید اولین بلیط به ایران رو می گرفتم

رفتم سمت دفاتر فروش بلیط

دقیقا نصف پولی که همراهم بود رو دادم اما بالاخره یه بلیط گرفتم ساعت 2 نیمه شب

تقریبا یه روز کامل بود و نمی دونستم بابا خبر دار می شه یا نه

با تمام فکر ها هروقت حرف های محمد رو به اد می آوردم دلم می خواست حرفاش درست باشه

بعد همهی فکر ها به لبخند شهید نگاه می کردم و می خندیدم

واقعا خنده ات چی داره

رو صندلی های سالن انتظار نشستم و گاهی دراز می کشیدم خسته کننده بود ولی چاره ای نبود

ساعت دیر و دیر تر می گذشت

گرسنه ام بود اما میل به خوردن چیزی نداشتم

از دیروز چیزی نخورده بودم

ساعت 5 بعداز ظهر بود که حس کردم از هوش دارم میرم

بلند شدم برم سمت سرویس های بهداشتی که وسط سالن خوردم زمین

و دیگه چیزی به یاد ندارم

چشمام رو که باز کردم یه پرده ی آبی دور تا دورم دیدم و یه سرم به دستم

به زور نشستم سرم داشت می ترکید از درد

یه پرستار اومد و شروع کرد به ترکی حرف زدن

تار می دیدمش

منم تو اون حال به فارسی سراغ ساعت رو می گرفتم که ساعت چنده

و اون سعی داشت معاینه ام کنه

سرم رو از دستم کشیدم و از تخت اومدم پایین و خواستم برم که ذومرتبه خوردم زمین

تار می دیدم و دنیا دو سرم می چرخید

 ولی می دونستم تنها راه نجاتم پرواز به ایران بود اگا نمی رسیدم بهش حتی پول خریدش رو هم دیگه نداشتم اونم اینجا غریب و تک و تنها

تمام نیروم رو تو دستام جمع کردم که بلند شم اما نمی تونستم

پرستار ها اومدن و بلندم کردن و آرام بخش تزریق کردن

برای بار دوم با نور چراغ قوه ی دکتر بیدار شدم

دستش رو پس زدم

- من کجام 

ساعت چنده

من باید برم

به انگلیسی یه چیزایی گفت

تا زه فهمیدم اینجا کسی زبان من رو نمی فهمه 

به زبان انگلیسی صحبت کردم و فهمیدم موقع غش کردن به سرم ضربه خورده

تمام توضحاتش که تموم شد چشمم به ساعت پشت سرش افتاد

ساعت یک بود

گریه ام در اومد

دکتر رو هلش دادم و از تخت پریدم پایین و کوله رو برداشتم و دویدم

هرچی دکتر و پرستار ها دنبالم اومدند نایستادم 

اگه پرواز بلند می شد چه خاکی توسرم می کردم

باگریه دویدم جلوی بیمارستان و یک تاکسی گرفتم به سمت فرودگاه

- باهات عهد کردم

خواهش می کنم

دلم بند چی بود تو ایران نمی دونم ولی هرچی بود بدجور منو می کشوند سمت خودش

قرار رو از من گرفته بود

رسیدم فرودگا

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

زل زدم به سقف

حتی دیگه توان گریه هم نداشتم

یه غلت روی تخت زدم که دردم اومد

دست کردم تو جیبم که گوشیم رو پیدا کردم 

با دیدنش عصبی شدم خواستم پرتش کنم که انگشتم برچسب شهید رو حس کرد

نگاهش کردم

- چقدر خنده ات از ته دله

چی داری که اینقدر آرومم می کنه

چرا

چرا می گن هستی و می بینی اما تو هم منو نمی بینی

مگه نم یگن واسه آرامش من جنگیدی پس چرا آرامشی ندارم

گوشی رو چسبوندم به سینه ام و تو گریه خوابم برد

بیدار شدم

نمی دونم چه زمانی بود

گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش بود

با دیدن عکس شهید که اسمش یادم نمی اومد لبخند رو لبم نشست

رفتم سرغ کوله ام

پلاک اسمم رو از جعبه در آوردم و تومشتم گرفتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم

حس آرامش قلبم رو پرکرده بود آما دوامی نداشت

صدای در اتاق همه چیز رو به هم زد

باید واسه پرواز به آلمان به فرودگاه می رفتم

سوار ماشین شدم

پلاک توی دستم بود و به عکس گوشی نگاه می کردم

انگار تو فضایی پرت شده بودم فارغ از تمام پیرامونم چشمام رو بستم

تمام حرف های محمد در مورد اتفاقی نبودن اتفاقت اطرافم تو ذهنم مرور می شد

مگه ممکن بود دلیل داشته باشند اسمشون اتفاقه

اما اگه واقعا حرف های محمد درست باشند چی

تمام ذهنم درگیر بود حتی وقتی پله های هوا پیما رو آروم وبی اراده بالا می رفتم و جاذبه ی زمین منو می کشید پایین

روی صندلیم نشستم

اما دلم هنوز می خواست یکی صدام بزنه و از خواب بیدار شم

خواستم گوشی و پلاک رو بگذارم تو کیف دوباره نگاهم خورد به اون عکس

- واقعا هستی

واقعا شهدا می شنون

چرا اصلا رفتی مگه چند سال از من بزرگ تر بودی؟

نمیدونم چرا ولی یه فکر احمقانه رسید به سرم

- ثابت کن هستی

ثابت کن الکی این اتفاقات نیفتاده

ثابت کن بهم

اگه واقعا شهدا اون جور که بقیه فکر می کنن هستن بهم نشون بده

کلی خط و نشون کشیدم

قلبم یه دفعه محکم شد

- می رم تو دل آتیش . نجاتم دادی هرچی تو بگی و اگه نجات پیدا نکنم میفهمم فقط شهدا یه دروغ بزرگ اند

کوله ام رو برداشتم و از صندلی بلند شدم می خواستند در رو ببندن که دویدم طرف در و بدون توجه به حرف های مهماندار پله هارو دوتا یکی دویدم پایین حس پرواز داشتم

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

پاشدم ایستادم

- این مسخره بازی هارو همین جا تمومش کن

بابا بلند شد

- اگه فکر کردی می گذارم تو این کشور آینده ات رو خراب کنی و آبروی من و خونواده رو با این رشته ببری کور خوندی

- باشه دیگه برنمی گردم که آبروت بره

- ببین خوب گوشات رو باز کن یا بامن میای یاکاری میکنم که هم تو و هم این پسره از دانشگاه اخراج می شید هیچ هم.... بقیه اش رو نگذار بگم

همین الن وسایلت رو می ری از اون خوابگاه کوفتی جمع می کنی بریم

- می فهمی من با تو هیچ جا نمیام

- جناب سروان من وقت اضافه ندارم منتظر نتیجه ی شکایتم هستم

- سروان: آقای سرافراز لطفا بیاین واسه تکمیل پرونده

محمد بی چون و چرا بلند شد سرباز در رو باز کرد و همه رفتند بیرون واسه بررسی دوربین های دانشگاه نیاز به حکم بود و تاپرونده ای نبود حکمی هم نبود

اگه می رفتند پاسگاه اگه واسش سوء سابقه می شد چی

چطوری تو چشماش نگاه می کردم

دویدم بیرون

رفتم سمت بابا و جلوش ایستادم

- چی کار کنم

چی کار کنم که تمومش کنی

چرا پای یه نفر دیگه رو کشیدی وسط

- گویا تنها چیزی که واست فعلا مهمه این پسره است

نمی خواستم این رو بشنوم

- چیه ساکتی

- چرا نمی گذاری واسه خودم باشم

چرا نمی گذاری مسیرم رو خودم پیدا کنم

چرا همیشه باید حرف توباشه

گریه می کردم و می گفتم

نشستم کف زمین

- نمی خوام برم می فهمی

دلم اصلا واست تنگ نمی شه تو از پدر بودن هیچی نمی فهمی جز پول و شهرتت

هیچ وقت نفهمیدی

محمد اومد جلو

- جناب سروان اگه میشه زود تر بریم من کار دارم نمیتونم خیلی منتظر بمونم

بابا حرکت کرد

پاچه ی شلوارش رو تو مشت گرفتم

- باشه

باشه میام

تمومش کن این نمایش رو

بلند شدم بابا با سروان صحبت کرد

رفتم برم سمت در که از کنار محمد رد شدم

- لازم نیست بری

کاری نمی تونه بکنه

- تو نمی دونی اون چه کارهایی می تونه بکنه

بغض نفسم رو بند آورده بود

فقط دویدم سمت ماشین

حتی نتونستم از محمد خداحافظی کنم

چرا اون واسم عجیب بود یا به عبارتی مهم بود

درک نمی کردم

حتی وسایل خوابگاهم

فقط از شیشه ی ماشین اون هارو نگاه می کردم

بابا یه دسته تراول از کتش بیرون آورد و گرفت سمت محمد که مثلا هزینه ی خوابگاه باشه و در اصل برای اینکه خودش رو به نمایش بگذاره

محمد بدون توجه به بابا برای اولین بار به من نگاه کرد

نگاهم رو دزدیدم و اون سرش رو پایین انداخت و رفت

بابا یه راست رفت سمت فرودگاه امام خمینی پرواز برای آلمان نبود باید می رفتم ترکیه و بعد از اونجا به آلمان

حتی فرصت خداحافظی با مامان مهری هم نداشتم

خدا این اون مهربونیته

اینه اون که گفتی هستی

اصلا هستی

چرا فقط مال بقه ای

اگه تو بلاک لیستتم چرا تموم نمی کنی این زندگیمو

اصن آخرتی هست

حکمتی هست

چرا دست از سرم برنمی دارید

به عالم و آدم گیر می دادم ولی آرزو می کردم کابوسی باشه که بیدار شم و ببینم همه چیز تموم شده

فرود گاه رسیدیم بلیط ها گرفته شده بود نیم ساعت تا پرواز

چرا پول می تونست همه چیز رو بخره 

منکه خریدنی نیستم

بابا منتظر شد سوار شم و هواپیما بلند شه تا مطمئن بشه که من رفته ام

تو هواپیما هیچ چیزی نمی تونستم بخورم و حتی نمی تونستم بخوابم

تنها اشک بود که از بدبختی خودم روی گونه هام سرازیر می شد

از درون پوچ بودم فقط جرات خودکشی نداشتم

رسیدم ترکیه هواتاریک بود پاهام نای جرکت نداشت اما اجازه ی موندن نداشت وگرنه دلم نمی خواست یاده شم

آدم ها رو می دیدم و روسری هایی که برداشته می شن و تیپ هایی که عوض میشه واقعا چقدر الکی خوش اند

ته مسافرت های خارجی و پولداری و آزادی از نظر اون ها رو درک کرده بودم اما هیچی تهش نبود

دلم می خواست فریاد بزنم جماعت صبر کنید تهش هیچی نیست تهش منم تهش اینجاست

تهش پوچیه هویتیه که وجود نداره و دست خودتون نیست اما توان اون کار رو هم نداشتم

وارد سالن که شدم یکی از آشناهای بابا منتظرم بود و رفتیم سمت هتل

زرق برق خیابون ها واسم معنا نداشت. اصلا هیچ چیزی معنا نداشت

واسه پرنده ی توقفسی که ناامید از پروازه هیچ چیزی جز مرگ معنا نداره

وارد اتاق شدم و افتادم روی تخت حتی باهمون کفش هام

زل زدم به سقف


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و یکم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

خواستم برم تو که سرباز مانع شد

- کسی اجازه ی ورود نداره

- برو کنار بابا من باید برم تو

- خانم می گم شما نمی تونید برید تو

با کوله ام هلش دادم کنار و رفتم تو وسط جمع چند نفره سر درآوردم

بابا ، حراست ، یه سروان از آگاهی و محمد

یه لحظه همه ساکت شدند

رو کردم به بابا

- شما اینجا چی کار می کنید

کی گفته بیاید اینجا

- جناب سراوان: دخترم آروم باش

- من دختر شما نیستم الانم نمی خوام آروم باشم

سروان به سرباز اشاره کرد که در را ببنده

- چرا ولم نمی کنی

مگه نگفتی پات رو گذاشتی بیرون دیگه برنگرد

حالا چیه اومدی دنبالم

چرا دست از سرم بر نمی داری

حس می کرد م می خوتد بلند شه بگذاره منو گوشه ی دیوار و اونقدر بزنتم تا بیهوش شم

تا حالا هیچ کس جلو بقیه حتی بهش تو نگفته بود

حرفای سروان تاثیر نداشت داشتم تنهایی تمام عمرم و سرش خالی می کردم تازه برای اولین بار جرات گفتن پیدا کرده بودم

ولی چون جلوی سروان بود خودش رو کنترل می کرد

محمد بلند شد از سر جاش و یه صندلی آور و کنار اتاق گذاشت

- خانم سهیلی خواهشا بشینید

صداش آب رو آتیش شد

فقط نگاهش کردم و نشستم

- بفرمایی جناب سروان

- داشتم می گفتم آقای سرافراز این آقا به دلیل فریب دخترشون و نگه داشتنشون بیرون از خونه از شما شکایت کرده اند

- همش دروغه خودش منو از خونه بیرون کرد تمام این مدت هم خوابگاه بودم

- به هرجهت ایشون شکایت کرده اند و واسه حرفشون هم شاهد دارند

با عصبانیت نگاهش کردم

فکر نکن با این کارهات من به خواسته های تو تن می دم

- سروان:به هرجهت ایشون پدرتونن و شما تحت ولایت ایشونید

روکرد به محمد

- شما قبول دارید مانع رفتن خانم سهیلی همراه پدرشون شدید؟

- بله

- اما اون داشت منو می زد

- شاهدی وجود داره ؟

- کلی دانشجو بودند

- می تونید چند تاشون رو بیارید اینجا؟

داشت حرصم از سکوت محمد در می اومد

- تو می دونی آقای سرافراز هم نبود من برنمی گشتم چرا اینکارهارو داری می کنی؟

- تو می اومدی و میای

- من با تو بهشت هم نمیام

خنده ای کرد

- سروان: حرف های زده شده و قبول دارید آقای سرافراز؟

- بله اما تمام قضیه اون نیست

- شما اتهامات وارد شده به خودتون مبنی بر نگه داشتن دختر این آقا رو خلاف میل پدر قبول دارید؟

- بله اما.. .

- پس شما برای تکمیل پرونده باید با ما بیایید

پاشدم ایستادم

- این مسخره بازی هارو همین جا تمومش کن

بابا بلند شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی ام


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_ام

.

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز

- از پشت قفل کنید تا خیالتون راحت باشه اومدم در می زنم

کلید رو برداشتم و اون هم رفت

اشک هام دیگه نمی اومدند آروم بودم

اتاق بسیج آرامش بخش شده بود واسم

حرفاش بی معنا بود واسم اما هربار انگشتم به نرمی روی گوشی می خورد و به لبخند شهید نگاه می کردم تو گوشم تکرار می شدند

 اگه حقیقت داره چرا

چرا من رو کشوندید اینجا

دیونه شده ام مگه مرده ها چیزی می شنوند

ولی چرا باید اون پسر که من رو نمی شناسه و حالا می دونه از دین فقط اسمش رو دارم یدک می کشم کمکم می کنه اگه شهدا مثل اونن پس چقدر دوست داشتنی اند

یک ساعت نشده بود که اومد

در زد

در رو باز کردم

- وسایلتون رو بردارید بریم

بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم

سه چهارتا پاکت وسیله دستش بود

رفتیم دم در خوابگاه یالله گفت و رفت داخل سرپرستی

چند دقیقه بعد من رو صدا زد

رفتم داخل سرپرستی

- خانم یعقوبی خواهر ما از امروز امانت دست شما

- شما نگران نباشید

- خیلی ممنون

پاکت ها رو گذاشت جلوی پام

- اگه کاری داشتید به خانم یعقوبی بگید به من خبر می دهند

بدم اومد . می تونست شماره ش رو بده نه حواله ام کنه به یکی دیگه

من چم شده کدوم پسر مذهبی به دخترها شماره می ده

- خیلی ممنون . ببخشید تو دردسر انداختمتون

- اینها برای شماست لازمتون میشه

شام و صبحانه خوابگاه بهتون می دهند ناهار هم که سلف دانشگاه

خواست پول دربیاره

- ممنون پول همراهم هست

این هارو هم بگید چقدر شد حساب کنم

- لازم نیست پول نیازتون میشه

بعدا به موقعش همه رو باهاتون حساب می کنم نگران نباشید

- خیلی ممنون

جبران می کنم

- نیازی به جبران نیست فقط یه کاری می تونید بکنید

- چی کار

- به تمام حرفام و راهتون فکر کنید

- هه.. راهی نیست فقط زندگی می کنم و بعد میمیرم و تموم

- باشه ولی شما فکر کنید

- باشه

اتاق نصفه نبود واسه همین یه اتاق خالی دادن بهم

خیلی هم عالی بود مزاحم کمتر

صبح رفتم سمت بسیج دلم کلاس نمی خواست

اما در پایگاه بسته بود برا همین رفتم سر کلاس اما فکرم تو کلاس نبود

کلاس تموم شد حتی بی توجه به فاطمه زدم بیرون

رسیدم نزدیک پایگاه

دم پایگاه شلوغ بود

اما به خاطر نمایشگاه نبود

کنجکاوانه جلوتر رفتم

حراست و نیروی انتظامی توی پایگاه بودند و سرباز دم در و نمی گذاشتند کسی وارد شه و دانشچو ها تجمع کردند جلوی در

 از لابه لای دانشجو ها خودم رو کشدم جلو

با دیدن بابا هم ترسیدم و هم عصبانی شدم

خواستم برم تو که سرباز مانع شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

می ترسیدم و خجالت می کشیدم همه ی نگاه ها زوم شده بود روما 

بعضی ها نچ تچ راه انداخته بودند بعضی ها می خندیدند و بعضی ها به تاسف سری تکون می دادند ولی در کل پچ پچ ها زیاد بود 

بین من و اون فاصله افتاد واهمه ی جمعیت منو گرفت دویدم پشت سرش انگار شده بود فرشته ی نجاتم و من مریدش

- برو تو

پا گذاشتم داخل اتاق و خودش هم پشت سرم اومد

برخلاف همیشه در را پشت سرش بست 

اما ترسی ازش نداشتم

جلو اومد ولی از من رد شد و پنجره هارو باز کرد - بشین

بدون هیچ حرفی نشستم و دست گذاشتم روی صورتم

رفت و از توی یخچال یه قالب یخ برداشت شکوند و توی یه پاکت ریخت داد دستم

- بگذار روش که کبود نشه

تشکر کردم و گرفتم

نشست رو به روم

بدن هیچ سوالی منتظر بود

هیچی نگفتنش دیونم کرد

- نمی خواهید چیزی بپرسید

- فکر نکنم لزومی داشته باشه

- نمی خواهید بدونید چی شده

سکوت کرد

زدم زیر گریه بدترین بازجویی سکوتش بود

شروع کردم به گفتن از اول ماجرا و قبول شدنم تا ماجرای بیرون زدنم و مدل خانواده ام و دوستای قبلم و نماز نخوندنم و تهی بودن از هر نوع اعتقادی

سرش پایین بود و فقط گوش می داد

- حالا جایی واسه موندن دارید؟

- نه

- با خوابگاه هماهنگ می کنم تا وقتی مشکلتون حل نشده اونجا بهتون اتاق بدند

- چرا

- چرا چی

- چرا اینکار رو می کنی

- دلیل کارهای شما رو نمی فهم

- خیلی ساده است

- من نمی فهمم ولی

- بهمون دلیلی که اون شهیدی که هنوز عکسش روگوشیتونه جونش رو واسه آرامش دخترای این سرزمینش داد

به گوشیم نگاه کردم و لبخند نشست روی لبم

- تون روز که اون رو چسبوندم ترسیدم که بهش بی احترامی کنید اما الان مطمئن شدم که مهمون خود شهدایید

من با خوابگاه هماهنگ می کنم هزینه اش رو هم هماهنگ می کنم هر وقت نونستید پرداخت کنید

- اما اونا که قبول نمی کنن

- خودم حساب می کنم بعدا به من پرداخت کنید

- من کسی که فکر می کنید نیستم

- من در مورد شما فکر نمی کنم

بهم برخورد

- خودتون به حرفاتون فکر کنید واستون عجیب نیست ناخواسته علوم قرآنی قبول شدنتون 

ایستادن پای نرفتن و موندن تو وطنتون

اومدن اشتباهی به بسیج و لجبازیتون واسه برپایی نمایشگاه شهدا و اون عکس شهیدی که رو گوشیتون جا خوش کرده

مات و مبهوت نگاهش کردم

- اینا هیچ ربطی به هم ندا ره هیچ مفهومی نداره

- برای شما شاید ولی برای من داره

یکم اینجا بمونید من میرم بیرون هماهنگی ها انجام شد برمی گردم

رفتارش سرد تر از همیشه بود

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️