قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۸۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل :: رمان رنگ فراموشی» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

.

اونقدر حس مادر فرزندی بین ما ناچیزه که برای صدا زدنش به پرستو بسنده می کنم و اون هم تاحالا نشده دخترم صدام کنه 

کلمه ای که مامان فرشته می گفت و تو دلم واسش قند آب می شد

سعید یا همون بابا کاش یه بار بغلم می کرد و نوازشم می کرد 

خونه ی محمد اینا باعث شد من معنی خانواده داشتن رو بفهم و الآن این شرایط بدتر از قبل زجر آوره

دلم یکم از لوس شدن های فاطمه واسه بابا علی و نوازش و بوسه های بابا علی رو می خوتد

فقط یکم 

چقدر ناممکنه 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

.

بدون حرفی بلند شدم و اونم بلند شد لبخند نمی رفت از صورتش 

چرا اینقدر آروم بود

گوشیم رو به قلبم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم 

تو هستی مگاه نه خودت اثبات کردی درسته؟

کلاس ها که تموم شد به محمد زنگ زدم که وسایلم رو ازش بگیرم

وقتی رفتم سمت ماشین نگذاشت وسایل رو بردارم

- سوار شید با هم می ریم شرکت پدرتون

- نه نه نه من تنها می رم فاطمه منتظرتونه

- نه فرستادمش خونه

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و ششم


🌹

بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_و_ششم


یکی از دخترا که مثلا محجبه بود اما آدم درستی به نظر نمی رسید آخر کلاس جلوی بچه ها که هنوز تو کلاس بودند بلند شروع به صحبت کرد

- آره دیگه بعضیا پارتیشون قویه

معلوم نیست چه طوری مخ اون پسره رو زده که اینجوری اومده واسش با استادا حرف زده 

واسه بی اف بازی جای درستی انتخاب نکردی

وای به حال بسیجیا که بسیج رو دادن دست اون پسره که با دیدن چند تا عشوه دلش قنج بره

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و پنجم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

.

متعجب ایستاده بود

بدنم روی زمین درد گرفته بود 

با کلی آخ و اوخ به بدنم کش و قوسی دادم وبلند شدم دنبالش رفتم پایین

با ذوق سلام کردم و رفتم کنار مامان فرشته 

مامان یه لقمه واسم گرفت

رو به محمد کردم

- دیرتون نمیشه صبر کنید منم بیام؟

- من کلاس ندارم اما فاطمه کلاس داره

ناراحت لب ورچیدم

- فاطمه توبا ماشین برو ما خودمون می ریم

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و چهارم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

.

بیرون که اومدیم یه نفس عمیق کشیدم

- آخیش خفه شدیم

- من بهتون نگفتم برید سمت خانوما؟

یکم عصبانی بود

- چیزی نشد که حالا

بی توجه به من رفت سمت خروج و منم دنبالش دویدم

اما ساکت بودم بدون اعتراض

سر خیابون منتظر تاکسی بود

- میشه خواهشا پیاده بریم؟

- نه

- چرا هنوز عصبانی هستید از من؟

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_سوم

.

-من بهتون کتاب می دم بخونید و اگه سوال پیش اومد بپرسید

اما خب مقدمات لازم رو می گم واستون

ولی یه چیزایی رو از گفتنش معذورم باید از فاطمه بپرسید یا به کتاب قناعت کنید

-باشه قبوله

محمد شروع کرد کمی در مورد اصول و فروع دین کلی گفتن و بعد درمورد نماز و روزه و ضروری ترین چیز ها گفتن

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.#قسمت_پنجاه_و_دوم

.

- بگو چی کار کرد با من داداش هادی شما

یکم نشستیم محمد تسبیح رو روی چشماش گذاشت و بعد بوسه ای زد بهش

- داداش هادی دست مارو هم بگیر

اینکه نشد همش دختر بازی یکم هوای مارو هم داشته باش

چپ چپ نگاهش کردم

زد زیر خنده

- اوخ ببخشید

داداشم شوخی بود بخدا

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و یکم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_یکم

.

محمد روی زمین نشست

یه تماس گرفت با فاطمه و گفت اون ها برند خونه من رو پیدا کرده و بعدش ما خودمون با مترو برمی گردیم

خوب حالم رو فهمیده بود

-می خواهین حرف بزنید

-اوهوم

-خب

-چرا برچسب این شهید رو زدی به گوشیم

چرا لبخندش آرامش می ده به من

چرا مونس تمام ساعت های من شده

چرا

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه

.

از خواب پریدم صدای اذان مسجد می اومد 

یکم آب خوردم و خوابیدم

چند روز مثل روز اول بقیه رفتن و من توی خونه کمک مامان بودم و چند روز پشت سر هم همون خواب

جمعه صبح همه خواستند برند گلزار شهدا 

منم آماده شدم

توی راه محمد یه دسته گل رز خرید 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و نهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_نهم

.

نمی دونم چرا غم رو دلم نشست

- مگه دختر همسایتون عاشق ایشون شده

دیگه خنده ی هیچ کس رو نمی شد کنترل کرد محمد سرخ و سفید می شد اما باز داشت می خندید

فاطمه که نشسته بود ف حیاط و می خندید به زور شروع کرد به حرف زدن

- خواهرم کنایه بود نه این که واقعا کسی عاشقش بشه

- آخه کی میاد عاشق من بشه مگه دیوونه باشه 

کی میاد آخه با این بی پولی و بیکاری من عاشق بشه بیاد رو حصیر زندگی کنه ... نه خواهر من عاشقی مال مانیست

با صدای پایین گفتم

- از خداش هم باشه

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️