🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دوم
.
با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام
خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح
انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه
چرا هیچ حس خوبی نیست
نه شیطنتی نه شادی نه جیغی
شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش
ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته
مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من... .
بابا می کشه منو
خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند
اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست
ولی خانواده ی مامان یکم ایمان توشون بود ولی تفاوت چندانی نداشتن کلا
تو خونمون فقط خاله مهری نماز می خوند
از بچگی با من بود جای مادر و پدرم بود
از اسلام یه چیزایی یادم داده بود
ولی این دیگه واقعا نوبرش بود
آخه علوم قرآن..... .
چه طوری بگم بهشون
سر میز نشستیم مهری خانوم واسمون غذا کشید یه لقمه هنوز نخورده بودم که بابا پرسید
_ نتایج اومده چی شد؟
غدا تو گلوم گیر کرد
چشمم داشت از جاش در می اومد
سرفه امونم رو برید
_ مهری : چی شد فدات شم بیا اب بخور
یه لیوان آب ریخت داد دستم لقمه رو با اب قورت دادم
و تو چشمای بابا که زل زده به من نگاه کردم منتظر بود و از پشت اون عینک بدون فرم مستطیلی در حالی که دو دستش رو قفل کرده بود تو هم و آرنجاش رو میز بود بهم نگاه می کرد
_ بابا:خب نگفتی چی شد؟
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن