همیشه فکر می کردم کیشیک تو بیمارستان وحشتناکه تا اینکه بالاخره زمانش رسید
البته یه کشیک تمرینی خودخواسته بود اما خوب بود
حداقل از چیزی که تو فیلم ها می دیدم که یهو یکی حالش بد می شه یه دفعه اتفاق های بد می افته و تو دستپاچه می شی خبری نبود
کاش همیشه همه حالشون خوب باشه و ما بیکار
والاااااا
خیلی دوستتون دارم
خوش باشید
#راحیل
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_یازدهم
.
پیاده راه افتادم سمت مترو
نه دلم ماشین می خواست نه چیزی
نمی خواستم با ماشینی که بابا خریده بود برم دانشگاه
دلم می خواست یه بارم شده تو عمرم مثل آدمای معمولی باشم
خسته شده بودم از توجه بقیه برای پول بابا
زنگ زدم مژده
_کی میای دانشگاه
خمیازه ای کشید
_دیوونه ای دختر ساعت شیش و نیمه
کلاسمون ساعت ۹ بودهااا
_یعنی نمیای بریم
_کجایی الان
_من ... من تو خیابونم
_آخه این وقت کله صبح
_باشه ببخشید بیدارت کردم
_باشه بابا ناز نکن الان آماده میشم میام
_پس من ایستگاه مترو نزدیک شما منتظر می مونم
_باشه یه رب دیگه اونجام
_می بینمت
انگار دنیا رو بهم داده بودن
مژده رو دیدم ناهوداگاه خنده نشست رو لبم
_ذوق مرگ شدی هااا این وقت صبح واسه دانشگاه زدی بیرون هااا
بابا همه می رن دانشگاه که تا لنگ ظهر بخوابن
_نمی تونستم بمونم خونه
نگاهش افتاد به کبودی صورتم
_چی شدی خوردی تو درو دیوار
لبخند تلخی زدم
_مهم نیست
_چیو مهم نیست عکس بده جنازه تحویل بگیر
من رو زنم غیرتیم هاااا
زدم زیر خنده
_بگو ببینم چی شده ضعیفه
_لاتی حرف زدنت تو حلقم
منفجر شدیم از خنده
که مترو یهو بد جور ترمز گرفت و پرت شدم بغلش
_آهان این شد فقط تو بیا بغل خودم
_پر رو
_نه جدا چی شده
_هیچی این ماج محبت باباست
چشماش گرد شد
_دیشب بحثم شد
_آخه واسه چی
_مفصله
_ماهم وقت زیاد داریم
دوتا جا پیدا کردیم تو مترو و نشستیم
_بگو می شنوم
_بابا نمی خواد ایران بمونم به زور می خواد منو بفرسته آلمان
_اووووف فکر کردم چی شده
خری بابا
پاشو برو
سرم رو انداختم پایین
_دلم نمی خواد برم یه جایی که از اینم غریبه ترم
صورتم رو با دستش کشید بالا
_شوخی کردم
خب بهشون بگو
_گفتم که این شد
_آهان پس که این طور
به زور جلوی اشکمو گرفتم و خودمو جمع و جور کردم
_خب حالا مهم نیس
یه فکری به حال معده ام کن
_بترکی که همش گشنته
خندیدیم
_ولی اینو جدا موافقم نگذاشتی منم صبحونه بخورم
می ریم بوفه دانشگاه حتما به چیزی پیدا می شه بخوریم
ولی اول یه فکری به حال صورتت باید بکنیم
_واسه چی
_واسه هیچی
هرکی ببینتت می گه زیر مشت و لگد بودی
ناراحت نگاش کردم
رو به من شد و دست برد تو کیفش و کرم پودرشو در اورد
اومد بزنه رو صورتم دردم اومد سرم رو کشیدم عقب و چشمام رو بستم
_درد می کنه؟
چشمام رو باز کردم
_یکم
_ببخشید
با دقت بیشتری کرم زد روش و بعد خواست خودم یکم محوش کنم و بقیه صورتمو بزنم که ضایع نباشه
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دهم
.
یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم
_خیلی دوست دارم مامان مهری
_خسته ای بخواب منم میرم
مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون
اصلا دلم نمی خواست بخوابم
نمی دونستم چی کار کنم
فردا صبح اولین کلاس هامون بود
نمی خواستم از ایران برم
خدا آخه چی کار کنم
یه بار هم شده منو کمک کن
فقط یه بار
چرا اصلا منو نمیبینی
چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم
می خواستی ولم کنی اصن چرا تو این دنیا منو آوردی
با خودم حرف می زدم و اشکم تمام بالشت رو خیس می کرد
خوابم برد
هوا هنوز تاریک بود که بیدار شدم
در اتاق رو باز کردم دیدم چراغ اتاق مهری خانوم روشنه
رفتم تو اتاقش سر سجاده بود و ذکر می گفت نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو زانوش و پاهام رو تو بغلم جمع کردم
تسبیح رو جابه جا کرد بین دستاش و دست دیگه اش رو گذاشت رو سرم
_بیدار شدی عزیزم
_مامان مهری من نمی رم آلمان
نمی خوام برم حتی اگه بمیرم هم نمی رم
بوسه ای مهربون به گونه ام زد
_خودتو بسپر به خدا خودش هواتو داره
بلند شدم رفتم دم در
_ولی منو اصلا یادشم نیس
رفتم اتاقم و چهارزانو نشستم رو تخت
به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود
بابا هفت می رفت
تصمیمم رو گرفتم
لباس های روز قبل هنوز تنم بود ولی پر چروک شده بود
لباس هامو عوض کردم
از حس بد دیروز تو دانشکده علوم قرآنی اذیت می شدم
بین مانتو هام گشتم که یکی پیدا کنم کمتر زامبی به نظر برسم
ولی پیدا نکردم
آستین کوتاه جلو باز کوتاه رنگی
ای خدااااا
ناچار یه جلو باز برداشتم که نسبتا بلند بود و یه زیر سارافون مشکی پوشیدم زیرش و یه مقنعه مشکی سر کردم
ولی موهام از جلو و پشت بیرون بود
دوباره مقنعه رو در آوردم و موهامو بافتم که کمتر بیرون باشه از پشت
دیده شدنشون واسم مهم نبود ولی خب کلاس ها و هم کلاسی هام یه جوری بود
کیفم و یه کلاسور برداشتم و راه افتادم
داشتم از در می رفتم بیرون که نگام به آینه افتاد و کبودی صورتم
با حرص رژ قرمزم رو در آوردم و رو آینه نوشتم
من از ایران نمی رم زندگیم مال خودمه
و رژ رو پرت کردم کنار همون آینه و زدم بیرون
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_نهم
.
رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در
ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم
چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم
در را باز کردم و رفتم تو
مامان و بابا سر میز شام بودن
مهری خانوم تا منو دید اومد جلو
_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه
به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق
که صدای بابا بلند شد
_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟
_بیرون
_بیا بشین
_میل ندارم
_مدارکت رو فردا بگذار روی میز باید ارسال کنم
برق سه فاز منو گرفت
_من جایی نمی رم
_دست تو نیست
تصمیم منه
_این زندگی منه و به خودم مربوطه
بابا بلند شد و اومد نزدیک
انگشت اشاره اش رو بلند کرد
_خوب گوش کن ... اینو از گوشت بیرون کن که اینجا بگذارم آینده ات رو تباه کنی
_آینده ام وقتی تباه میشه که زندگیم مثل شما بشه
با سیلی بابا برق از سرم پرید
دستم رو گذاشتم رو گوشم و از پله ها دویدم بالا
در اتاق رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و رو تختی رو مشت کردم و اشکم سرازیر شد
سرم رو فشار می دادم رو تخت که صدام در نیاد
صدای در بلند شد و مهری خانوم اومد تو
لب تخت نشست و بقلم کرد منو کشوند توی آغوشش و نوازشم کرد
مقنعه رو اروم از سرم بیرون کشید و موهای لختم ریخت دورم
حس مادر داشتن فقط با مهری خانوم برام معنا پیدا می کرد
آروم شدم
غلتی زدم و سرم رو روی پای مهری خانوم جابه جا کردم و صورتم رو رو به صورتش گرفتم
بوسه ای به پیشونیم زد و گفت
_حیف چشمای خوشگلت نیست
بهش یه لبخند تلخ زدم
_مامان مهری
چرا من اینقدر بدبختم
_فدات شم تو کجات بدبخته دختر به این ماهی
قربونت بشم درد و بلات تو سرم نگو بدبخت مادر
_بدبختم دیگه ... هیچی زندگیم دست خودم نیست خانواده ای ندارم از دار دنیا فقط تو را دارم مامان مهری
اشک آروم از گوشه ی چشمام می ریخت روی دامن مهری خانوم
و اون با تموم احساس مادرانه اش نوازشم می کرد
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتم
.
اولین ایستگاه مترویی رو که پیدا کردیم رفتیم تو
دوتایی داشتیم مسیر هارو با انگشت دنبال می کردیم ببینیم کجا و چه طوری باید بریم که انگشتمون رسید به هم
زدیم زیر خنده
خونه هامون دوتا ایستگاه مترو باهم فاصله داشت
سوار شدیم
مژده باید زود تر پیاده می شد
خواستیم خط عوض کنیم که ثدای قار و قور شکمم بلند شد
_مژده بیا یه چیزی بخوریم من دارم از گرسنگی میمیرم
نگاه اون و چشمای ملتمس من گره خورد تو هم و یهو منفجر شدیم از خنده
یه ساندویچی تو سالن مترو دیدیم
اولین باری بود تو این همه سال زندگیم که این همه با ولع می خوردم
_دختر بیا یه کم نوشابه بخور
خوبه حالا چند ساعت پیش ناهار خوردیم ها
چشمام متعجب گرد شد سمت دهن مژده که داشت می خندید
سرم رو برگردوندم تو شیشه دیدم جفت لپ هام ورم کرده
نه می تونستم حرف بزنم نه بخندم
سرفه ام گرفت
مژده نوشابه رو داد دستم و با دست شروع کرد بزنه پشت کمرم
_خفه نکنی حالا خودتو
بخدا ساندویچه پا نداره فرار کنه قول می دم بچه خوبی باشه تا آخر بخوریش
با کلی خنده ساندویچ رو خوردیم
دوباره گوشی مزده صداش بلند شد
_واییییییی بببخشید
نزدیکم زود میام
نمی دونم چرا به مژده حسودیم شد
بلند شدم رفتم طرف صندوق و حساب کردم
مژده تلفنش تموم شد
_اهههههه چرا حساب کردی بابا
_ قابلتو نداشت مهمون من
_دفعه ی دیگه پس با من
خندیدم و به نشونه ی رضایت گفتم باشه بابا حالا خوبه همش یه ساندویچ بودهااا
زدیم بیرون و دوباره سوار مترو شدیم
تا موقع پیاده شدن اون حرف زدیم و حرف زدیم و من برای اولین بار طعم خنده های از ته دل بی دغدغه رو چشیدم
دوتا ایستگاه بیشتر باید می رفتم با یه مسافت تقریبا طولانی بعدش
تمام راه رو تو مترو حس می کردم چقدر به مژده حسودیم داره می شه که اینقدر خانواده اش نگرانشن
تو همین فکرا بودم و به تنهایی خودم فکر می کردم که رسیدم
از ایستگاه مترو که زدم بیرون همه جا تاریک بود
ساعت نزدیک نه شب بود ولی دلم نمی خواست تاکسی بگیرم
تصمیم گرفتم پیاده برم سمت خونه
همه جا تاریک بود و گاه گداری یه چراغ جلوی یه خونه کوچه رو روشن می کرد
اصلا یادم رفته بود به بقیه چی باید بگم
رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در
ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم
چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
کاش گاهی زمان متوقف می شد
اصلا کاش گاهی جهان متوقف می شد
اصلا بهتر بود می توانستیم از جهان به بیرون پرتاب شویم و مدتی به تماشای کائنات و تلاششان بنشینیم
روز ها می گذرد و احساسات گوناگون بر ما مستولی می گردد
کدامشان حقیقی است
دوست داشتن
عشق
نفرت
بی تفاوتی
کدامشان؟
عشق انسانی را اگر بعد از ازدواج باشد چه کسی می تواند کتمان کند که تعهد موجب آن است و روابط انسانی؟
و اگر قبل از ازدواج باشد چه کسی می تواند اثبات کند که هوس و طمع موجب آن نیست؟
طمعی که خواه زیبایی خواه ثروت و خواه جایگاه موجب آن باشد
عشقی که هرگز نمی تواند عشق بماند چه سود؟
یا محکوم به مرگ است یا به فنا!
عشقی به انسانی فانی که به ثبات آن اعتماد و اطمینانی نیست چه سود؟
پس عشق کجای این داستان انسانی است؟
عشق پوچ است و هیچ است... تنها دروغی است برای دلهای انسان های عاشق
انسان هایی که نمی دانند تنها عشق ثابت و جاودان یکی است ولا غیر!
و باقی سایه هایی از آن اند و میزانشان به میزان نزدیکی به آن بسته است
و سوز و گدازشان به میزان بهره منده از آن
نفرت...
نفرت چیست جز نبود عشق؟
نبود عشق لایتناهی الهی که بر تمام موجودات چیره گشته
نفرت چیست جز خشمی که فرو خورده شده؟
نفرت چیست جز شیطانی که در ذاتی دمیده شده و آزرده مظلومی را و عشق را در وجودش به نیزه کشیده؟
کدام باید باشد و کدام نباید؟
کاش لحظه ای از کلاف احساس رهایی می یافتیم و نور گنجینه های قلبمان که بار امانت الهی است را می یافتیم
کاش زمان متوقف می شد،زمین متوقف می شد و گردون هستی از حرکت می ایستاد
و رب پاسخ می داد ای بنده چرا سرگردان گیتی گشته ای و قلبت از نفس افتاده است؟
این همه زخم کجای این هستی بر قلبت نشسته است ؟
می خواهی تمام عمر در کنار من آرام گیری؟
می خواهی درآغوش کشانمت تا تمام زخم های خورده از ظلم روزگار از یاد رود و دمان شود؟
می خواهی کنار خود بنشانمت تا برایت بگویم از خلقتت؟
خلقت تو بهترین آفریده ام!
و خلقت تک تک آفریده ها؟
می خواهی داستان بگویم ؟
یا گنجینه ی قلبت را هویدا سازم؟
می خواهی تو را مهمان لبخند چشمانم و آغوش باز دستانم کنم؟
می خواهی تو را با خود به آغاز و پایان بی پایان خلقت برم؟
می خواهی همین جا کنار من بمانی و به دنیای مردگان زنده باز نگردی؟
و من بی درنگ به تمام سوالات پاسخ مثبت می دادم
#راحیل
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتم
.
_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم
_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره
سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد
_خواهرم حجابت
برادرم نگاهت
خواهرم این کار برادرم اون کار
ایششششششش چندش
روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد
مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی
از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم
هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم
مژده خیلی خوب و شیرین حرف می زد آدم هایی که تو ثبت نام دیده بود رو طوری خنده دار می گفت که اولین باری بود وه از ته دل مجبورم می کرد بخندم
خیلی زود صمیمی شدیم
اما ته دلم می لرزید
از برخورد بابا ترس داشتم
دختری که همه فکر می کنن همه چی داره درواقع هیچ کسی رو دورش نداره
مژده اولین کسی بود که بدون دونستن موقعیت خونواده ی من اینقدر با هام خوب بود
مجذوب خنده هاش می شدم و یادم می رفت خونه ای درکاره
ساعت دیگه داشت به هفت می رسید
و من و مژده به جای مترو کلی از مسیر رو پیاده اومده بودیم ولی اصلا خسته نشده بودم
با تماس خانواده ی اون و نگرانیشون تازه متوجه ساعت شدیم
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #مدرن #ایرانی #سرگرمی
🌹
بسم رب الشهدا .
#قسمت_ششم
.
رفتم داخل
کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد
رفتم جلوی یکیشون
مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود
چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود
منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو
_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم
چشماش گرد شد
_مطمئنی
_بله
با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد
و یه نگاه به ظاهرم انداخت
شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم
همه زیر چشمی نگام می کردند
دستم را بردم زیر موهام و یکم هلشون دادم زیر مقنعه
حس زامبی بودن وسطشون بهم دست می داد
نفسم حبس شده بود
ثبت نام که تموم شد دویدم بیرون
زنگ زدم مژده کار اونم تموم شده بود
اون با یه سال بالایی که اومده بوده به بچه ها کمک کنه دوست شده بود اومدن که بریم یکم دانشگاه رو بگردیم
اسمش سمیه بود
حالا بماند که چه دختری بود
فقط در این حد بگم که از من رو هوا تر و آزاد تر بود با یه آرایش غلیظ داشتیم قدم می زدیم که یه پسر با لباس سفید یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای خاکستری و یه انگشتر توی دستش و مو های کوتاه فرق کج رد شد
سمیه با خنده بلند گفت اینم آقای برادر مفتش دانشگاه
بنده خدا پسره همون طوری سرش پایین رد شد از کنارمون
از حرکت سمیه به شدت بدم اومد
لگه من دلم می خواد این مدل باشم خوب اون بنده خدا هم حق داره خودش انتخاب کنه چه طوری باشه
سمیه ادامه داد
_خیلی پسر چندشیه
می ره تو دیوار سرشم بالا نمیاره
سلامم بلد نیست انگار لاله
پریدم وسط حرفش
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #مدرن