قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۴۵۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل» ثبت شده است

مهمون ناخونده دانشکده


چند روزیه این کوچولو پا گذاشته به دنیای ما اونم وسط دانشکده ی ما

خلاصه که محبت تمام بچه هارو معطوف به خودش کرده

تازه یه ژست هاییی می گیره واسه عکاسی که نگووووو

رژیم غذایش هم خاصه😑

فقط شیر کم چرب می خوره

والا...😄

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

اولین کشیک یه استاجر نوپا


همیشه فکر می کردم کیشیک تو بیمارستان وحشتناکه تا اینکه بالاخره زمانش رسید

البته یه کشیک تمرینی خودخواسته بود اما خوب بود

حداقل از چیزی که تو فیلم ها می دیدم که یهو یکی حالش بد می شه یه دفعه اتفاق های بد می افته و تو دستپاچه می شی خبری نبود


کاش همیشه همه حالشون خوب باشه و ما بیکار

والاااااا

خیلی دوستتون دارم 

خوش باشید


#راحیل

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت یازدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_یازدهم

.

پیاده راه افتادم سمت مترو 

نه دلم ماشین می خواست نه چیزی 

نمی خواستم با ماشینی که بابا خریده بود برم دانشگاه 

دلم می خواست یه بارم شده تو عمرم مثل آدمای معمولی باشم

خسته شده بودم از توجه بقیه برای پول بابا

زنگ زدم مژده

_کی میای دانشگاه

خمیازه ای کشید

_دیوونه ای دختر ساعت شیش و نیمه 

کلاسمون ساعت ۹ بودهااا 

_یعنی نمیای بریم

_کجایی الان

_من ... من تو خیابونم

_آخه این وقت کله صبح 

_باشه ببخشید بیدارت کردم

_باشه بابا ناز نکن الان آماده میشم میام 

_پس من ایستگاه مترو نزدیک شما منتظر می مونم

_باشه یه رب دیگه اونجام

_می بینمت

انگار دنیا رو بهم داده بودن 

مژده رو دیدم ناهوداگاه خنده نشست رو لبم

_ذوق مرگ شدی هااا این وقت صبح واسه دانشگاه زدی بیرون هااا

بابا همه می رن دانشگاه که تا لنگ ظهر بخوابن

_نمی تونستم بمونم خونه

نگاهش افتاد به کبودی صورتم

_چی شدی خوردی تو درو دیوار

لبخند تلخی زدم

_مهم نیست

_چیو مهم نیست عکس بده جنازه تحویل بگیر 

من رو زنم غیرتیم هاااا

زدم زیر خنده

_بگو ببینم چی شده ضعیفه

_لاتی حرف زدنت تو حلقم

منفجر شدیم از خنده 

که مترو یهو بد جور ترمز گرفت و پرت شدم بغلش

_آهان این شد فقط تو بیا بغل خودم

_پر رو 

_نه جدا چی شده

_هیچی این ماج محبت باباست

چشماش گرد شد

_دیشب بحثم شد

_آخه واسه چی

_مفصله

_ماهم وقت زیاد داریم

دوتا جا پیدا کردیم تو مترو و نشستیم

_بگو می شنوم

_بابا نمی خواد ایران بمونم به زور می خواد منو بفرسته آلمان

_اووووف فکر کردم چی شده

خری بابا 

پاشو برو

سرم رو انداختم پایین 

_دلم نمی خواد برم یه جایی که از اینم غریبه ترم

صورتم رو با دستش کشید بالا 

_شوخی کردم

خب بهشون بگو 

_گفتم که این شد

_آهان پس که این طور

به زور جلوی اشکمو گرفتم و خودمو جمع و جور کردم

_خب حالا مهم نیس 

یه فکری به حال معده ام کن

_بترکی که همش گشنته

خندیدیم

_ولی اینو جدا موافقم نگذاشتی منم صبحونه بخورم

می ریم بوفه دانشگاه حتما به چیزی پیدا می شه بخوریم

ولی اول یه فکری به حال صورتت باید بکنیم

_واسه چی

_واسه هیچی 

هرکی ببینتت می گه زیر مشت و لگد بودی

ناراحت نگاش کردم

رو به من شد و دست برد تو کیفش و کرم پودرشو در اورد

اومد بزنه رو صورتم دردم اومد سرم رو کشیدم عقب و چشمام رو بستم

_درد می کنه؟

چشمام رو باز کردم

_یکم

_ببخشید

با دقت بیشتری کرم زد روش و بعد خواست خودم یکم محوش کنم و بقیه صورتمو بزنم که ضایع نباشه


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت دهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دهم

.

یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم 

_خیلی دوست دارم مامان مهری

_خسته ای بخواب منم میرم

مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون

اصلا دلم نمی خواست بخوابم

نمی دونستم چی کار کنم

فردا صبح اولین کلاس هامون بود

نمی خواستم از ایران برم

خدا آخه چی کار کنم 

یه بار هم شده منو کمک کن 

فقط یه بار

چرا اصلا منو نمیبینی

چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم 

می خواستی ولم کنی اصن چرا تو این دنیا منو آوردی

با خودم حرف می زدم و اشکم تمام بالشت رو خیس می کرد

خوابم برد 

هوا هنوز تاریک بود که بیدار شدم 

در اتاق رو باز کردم دیدم چراغ اتاق مهری خانوم روشنه 

رفتم تو اتاقش سر سجاده بود و ذکر می گفت نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو زانوش و پاهام رو تو بغلم جمع کردم

تسبیح رو جابه جا کرد بین دستاش و دست دیگه اش رو گذاشت رو سرم 

_بیدار شدی عزیزم

_مامان مهری من نمی رم آلمان

نمی خوام برم حتی اگه بمیرم هم نمی رم

بوسه ای مهربون به گونه ام زد 

_خودتو بسپر به خدا خودش هواتو داره

بلند شدم رفتم دم در 

_ولی منو اصلا یادشم نیس

رفتم اتاقم و چهارزانو نشستم رو تخت 

به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود

بابا هفت می رفت

تصمیمم رو گرفتم

لباس های روز قبل هنوز تنم بود ولی پر چروک شده بود

لباس هامو عوض کردم 

از حس بد دیروز تو دانشکده علوم قرآنی اذیت می شدم

بین مانتو هام گشتم که یکی پیدا کنم کمتر زامبی به نظر برسم 

ولی پیدا نکردم

آستین کوتاه جلو باز کوتاه رنگی 

ای خدااااا 

ناچار یه جلو باز برداشتم که نسبتا بلند بود و یه زیر سارافون مشکی پوشیدم زیرش و یه مقنعه مشکی سر کردم

ولی موهام از جلو و پشت بیرون بود

دوباره مقنعه رو در آوردم و موهامو بافتم که کمتر بیرون باشه از پشت 

دیده شدنشون واسم مهم نبود ولی خب کلاس ها و هم کلاسی هام یه جوری بود

کیفم و یه کلاسور برداشتم و راه افتادم 

داشتم از در می رفتم بیرون که نگام به آینه افتاد و کبودی صورتم 

با حرص رژ قرمزم رو در آوردم و رو آینه نوشتم 

من از ایران نمی رم زندگیم مال خودمه 

و رژ رو پرت کردم کنار همون آینه و زدم بیرون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نهم

.

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم

در را باز کردم و رفتم تو 

مامان و بابا سر میز شام بودن

مهری خانوم تا منو دید اومد جلو

_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه

به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 

که صدای بابا بلند شد

_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟

_بیرون

_بیا بشین

_میل ندارم

_مدارکت رو فردا بگذار روی میز باید ارسال کنم

برق سه فاز منو گرفت

_من جایی نمی رم

_دست تو نیست 

تصمیم منه

_این زندگی منه و به خودم مربوطه 

بابا بلند شد و اومد نزدیک

انگشت اشاره اش رو بلند کرد 

_خوب گوش کن ... اینو از گوشت بیرون کن که اینجا بگذارم آینده ات رو تباه کنی 

_آینده ام وقتی تباه میشه که زندگیم مثل شما بشه

با سیلی بابا برق از سرم پرید 

دستم رو گذاشتم رو گوشم و از پله ها دویدم بالا 

در اتاق رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و رو تختی رو مشت کردم و اشکم سرازیر شد 

سرم رو فشار می دادم رو تخت که صدام در نیاد


صدای در بلند شد و مهری خانوم اومد تو 

لب تخت نشست و بقلم کرد منو کشوند توی آغوشش و نوازشم کرد

مقنعه رو اروم از سرم بیرون کشید و موهای لختم ریخت دورم 

حس مادر داشتن فقط با مهری خانوم برام معنا پیدا می کرد

آروم شدم 

غلتی زدم و سرم رو روی پای مهری خانوم جابه جا کردم و صورتم رو رو به صورتش گرفتم

بوسه ای به پیشونیم زد و گفت 

_حیف چشمای خوشگلت نیست

بهش یه لبخند تلخ زدم 

_مامان مهری 

چرا من اینقدر بدبختم

_فدات شم تو کجات بدبخته دختر به این ماهی 

قربونت بشم درد و بلات تو سرم نگو بدبخت مادر 

_بدبختم دیگه ... هیچی زندگیم دست خودم نیست خانواده ای ندارم از دار دنیا فقط تو را دارم مامان مهری

اشک آروم از گوشه ی چشمام می ریخت روی دامن مهری خانوم

و اون با تموم احساس مادرانه اش نوازشم می کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هشتم

.

اولین ایستگاه مترویی رو که پیدا کردیم رفتیم تو

دوتایی داشتیم مسیر هارو با انگشت دنبال می کردیم ببینیم کجا و چه طوری باید بریم که انگشتمون رسید به هم 

زدیم زیر خنده

خونه هامون دوتا ایستگاه مترو باهم فاصله داشت


سوار شدیم 

مژده باید زود تر پیاده می شد


خواستیم خط عوض کنیم که ثدای قار و قور شکمم بلند شد

_مژده بیا یه چیزی بخوریم من دارم از گرسنگی میمیرم

نگاه اون و چشمای ملتمس من گره خورد تو هم و یهو منفجر شدیم از خنده

یه ساندویچی تو سالن مترو دیدیم 

اولین باری بود تو این همه سال زندگیم که این همه با ولع می خوردم

_دختر بیا یه کم نوشابه بخور

خوبه حالا چند ساعت پیش ناهار خوردیم ها

چشمام متعجب گرد شد سمت دهن مژده که داشت می خندید

سرم رو برگردوندم تو شیشه دیدم جفت لپ هام ورم کرده

نه می تونستم حرف بزنم نه بخندم 

سرفه ام گرفت 

مژده نوشابه رو داد دستم و با دست شروع کرد بزنه پشت کمرم

_خفه نکنی حالا خودتو

بخدا ساندویچه پا نداره فرار کنه قول می دم بچه خوبی باشه تا آخر بخوریش


با کلی خنده ساندویچ رو خوردیم

دوباره گوشی مزده صداش بلند شد

_واییییییی بببخشید 

نزدیکم زود میام

نمی دونم چرا به مژده حسودیم شد

بلند شدم رفتم طرف صندوق و حساب کردم 

مژده تلفنش تموم شد 

_اهههههه چرا حساب کردی بابا 

_ قابلتو نداشت مهمون من

_دفعه ی دیگه پس با من

خندیدم و به نشونه ی رضایت گفتم باشه بابا حالا خوبه همش یه ساندویچ بودهااا

زدیم بیرون و دوباره سوار مترو شدیم

تا موقع پیاده شدن اون حرف زدیم و حرف زدیم و من برای اولین بار طعم خنده های از ته دل بی دغدغه رو چشیدم 

دوتا ایستگاه بیشتر باید می رفتم با یه مسافت تقریبا طولانی بعدش 

تمام راه رو تو مترو حس می کردم چقدر به مژده حسودیم داره می شه که اینقدر خانواده اش نگرانشن


تو همین فکرا بودم و به تنهایی خودم فکر می کردم که رسیدم

از ایستگاه مترو که زدم بیرون همه جا تاریک بود

ساعت نزدیک نه شب بود ولی دلم نمی خواست تاکسی بگیرم


تصمیم گرفتم پیاده برم سمت خونه

همه جا تاریک بود و گاه گداری یه چراغ جلوی یه خونه کوچه رو روشن می کرد

اصلا یادم رفته بود به بقیه چی باید بگم

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

جهان کائنات


کاش گاهی زمان متوقف می شد

اصلا کاش گاهی جهان متوقف می شد

اصلا بهتر بود می توانستیم از جهان به بیرون پرتاب شویم و مدتی به تماشای کائنات و تلاششان بنشینیم

روز ها می گذرد و احساسات گوناگون بر ما مستولی می گردد

کدامشان حقیقی است

دوست داشتن

عشق

نفرت

بی تفاوتی

کدامشان؟

عشق انسانی را اگر بعد از ازدواج باشد چه کسی می تواند کتمان کند که تعهد موجب آن است و روابط انسانی؟

و اگر قبل از ازدواج باشد چه کسی می تواند اثبات کند که هوس و طمع موجب آن نیست؟

طمعی که خواه زیبایی خواه ثروت و خواه جایگاه موجب آن باشد

عشقی که هرگز نمی تواند عشق بماند چه سود؟

یا محکوم به مرگ است یا به فنا!

عشقی به انسانی فانی که به ثبات آن اعتماد و اطمینانی نیست چه سود؟

پس عشق کجای این داستان انسانی است؟

عشق پوچ است و هیچ است... تنها دروغی است برای دلهای انسان های عاشق

انسان هایی که نمی دانند تنها عشق ثابت و جاودان یکی است ولا غیر!

 و باقی سایه هایی از آن اند و میزانشان به میزان نزدیکی به آن بسته است

و سوز و گدازشان به میزان بهره منده از آن


نفرت...

نفرت چیست جز نبود عشق؟

نبود عشق لایتناهی الهی که بر تمام موجودات چیره گشته

نفرت چیست جز خشمی که فرو خورده شده؟

نفرت چیست جز شیطانی که در ذاتی دمیده شده و آزرده مظلومی را و عشق را در وجودش به نیزه کشیده؟


کدام باید باشد و کدام نباید؟


کاش لحظه ای از کلاف احساس رهایی می یافتیم و نور گنجینه های قلبمان که بار امانت الهی است را می یافتیم

کاش زمان متوقف می شد،زمین متوقف می شد و گردون هستی از حرکت می ایستاد 

و رب پاسخ می داد ای بنده چرا سرگردان گیتی گشته ای و قلبت از نفس افتاده است؟

این همه زخم کجای این هستی بر قلبت نشسته است ؟

می خواهی تمام عمر در کنار من آرام گیری؟

می خواهی درآغوش کشانمت تا تمام زخم های خورده از ظلم روزگار از یاد رود و دمان شود؟

می خواهی کنار خود بنشانمت تا برایت بگویم از خلقتت؟

خلقت تو بهترین آفریده ام!

و خلقت تک تک آفریده ها؟

می خواهی داستان بگویم ؟

یا گنجینه ی قلبت را هویدا سازم؟

می خواهی تو را مهمان لبخند چشمانم و آغوش باز دستانم کنم؟

می خواهی تو را با خود به آغاز و پایان بی پایان خلقت برم؟

می خواهی همین جا کنار من بمانی و به دنیای مردگان زنده باز نگردی؟


و من بی درنگ به تمام سوالات پاسخ مثبت می دادم


#راحیل

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتم

.

_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم

_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره


سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد

_خواهرم حجابت 

برادرم نگاهت 

خواهرم این کار برادرم اون کار

ایششششششش چندش

روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد 

مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی

از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم

هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم 

مژده خیلی خوب و شیرین حرف می زد آدم هایی که تو ثبت نام دیده بود رو طوری خنده دار می گفت که اولین باری بود وه از ته دل مجبورم می کرد بخندم

خیلی زود صمیمی شدیم

اما ته دلم می لرزید

از برخورد بابا ترس داشتم 

دختری که همه فکر می کنن همه چی داره درواقع هیچ کسی رو دورش نداره

مژده اولین کسی بود که بدون دونستن موقعیت خونواده ی من اینقدر با هام خوب بود

مجذوب خنده هاش می شدم و یادم می رفت خونه ای درکاره

ساعت دیگه داشت به هفت می رسید 

و من و مژده به جای مترو کلی از مسیر رو پیاده اومده بودیم ولی اصلا خسته نشده بودم

با تماس خانواده ی اون و نگرانیشون تازه متوجه ساعت شدیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #ایرانی #سرگرمی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پرواز...


🌹

هو المحجوب

آسمان فرصت پرواز بلندی است

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

.

.

زندگی همه ی ما بالا پایینش خدا جریان داره

پس تا اوج پرواز کنید

تا خدا

اونجا دیگه هیچ پایینی وجود نداره برای رفتن

تنها بالا می مونه و بالاتر

.

#راحیل

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت ششم


🌹

بسم رب الشهدا .

#قسمت_ششم

.

رفتم داخل

کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد

رفتم جلوی یکیشون

مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود 

چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود 

منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو

_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم

چشماش گرد شد

_مطمئنی

_بله

با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد

و یه نگاه به ظاهرم انداخت

شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم

همه زیر چشمی نگام می کردند 

دستم را بردم زیر موهام و یکم هلشون دادم زیر مقنعه

حس زامبی بودن وسطشون بهم دست می داد

نفسم حبس شده بود

ثبت نام که تموم شد دویدم بیرون 

زنگ زدم مژده کار اونم تموم شده بود


اون با یه سال بالایی که اومده بوده به بچه ها کمک کنه دوست شده بود اومدن که بریم یکم دانشگاه رو بگردیم 

اسمش سمیه بود

حالا بماند که چه دختری بود

فقط در این حد بگم که از من رو هوا تر و آزاد تر بود با یه آرایش غلیظ داشتیم قدم می زدیم که یه پسر با لباس سفید یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای خاکستری و یه انگشتر توی دستش و مو های کوتاه فرق کج رد شد 

سمیه با خنده بلند گفت اینم آقای برادر مفتش دانشگاه 

بنده خدا پسره همون طوری سرش پایین رد شد از کنارمون 

از حرکت سمیه به شدت بدم اومد

لگه من دلم می خواد این مدل باشم خوب اون بنده خدا هم حق داره خودش انتخاب کنه چه طوری باشه

سمیه ادامه داد

_خیلی پسر چندشیه 

می ره تو دیوار سرشم بالا نمیاره 

سلامم بلد نیست انگار لاله

پریدم وسط حرفش


#راحیل


#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #مدرن

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️