قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۴۵۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل» ثبت شده است

با بند پوتین هایت دلم را محکم بستم


🌹

بسم رب الشهدا

.

هر چند رفتنت سخت است اما بند پوتین هایت را برایت محکم می کنم تا بدانی پای حرفم ماندم

پوتین هایت را که بستم لباست را که مرتب کردم در حالی که بغض ها را در پنهانی ترین اتاق گلویم انبار می کنم می گویم تک خوری ممنوع و تو می خندی

رمز دوست داشتن ما اینه

می گویم تک خوری ممنوع یعنی مرگ هم نباید جدایمان کند

یعنی یک ثانیه بی تو بزرگ ترین بلا و جهنم عالم است

یعنی لحظه لحظه های نفس کشیدنت بهشتی است که مرا بس است

یعنی بهشت چشمان تو است و آغوشت

تک خوری ممنوع یعنی حتی شهادت را هم نصف نصف

یعنی مرا با خود ببر

یعنی دلم پیش تواست هر قدم هرثانیه

یعنی آرامش من در باتو بودن خلاصه است حتی در میدان جنگ

یعنی دوستت دارم فرا تر از هر دوست داشتنی 

پس تک خوری ممنوع پادشاه قلبم

انقلاب شد که شاه نباشد اما در قلب من انقلاب شد که تو پادشاهش باشی و من سربازت


تک خوری ممنوع😘

.

#راحیل

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_سوم

.

- فاطمه اذیتش نکن دخترم رو

مادر بیا اینجوری آماده کن

مامان فرشته خورد کردن هرکدوم رو با آرامش نشونم داد

- بیا مامان خانوم یه روز نشده شده دخترت دیگه از اون طرفداری کن

از حسادت بچه گانه ی فاطمه همگی خندیدیم و از سر و صدای ما همه ی اهل خونه جمع شدند تو آشپزخونه و هر کس یه کاری می کرد 

نماز رو که خوندند سفره رو انداختیم 

بابا علی می گفت سفره یه چیز دیگه است اصن صفای سفره رو هیچ چیزی نمی تونه داشته باشه 

راست می گفت اما من تا حالا رو زمین سر سفره ننشسته بودم و سخت بود نشستن 

به هر بدبختی بود نشستم طعم غذای دور هم یه چیز دیگه بود 

فاطمه طرف راستم نشست و محم دطرف دیگه ی فاطمه هم راستای من که رو به روی من که معذب نباشه و سمت چپم هم مامان فرشته نشست

فاطمه به شدت مهربون بود 

بیرون اصلا بهش نمی اومد که اینقدر شیطون و خوشخنده و مهربون باشه ام الان تمام شادی خونه رو خنده های اون می گشت 

خونه شلوغ بود و این شلوغی اش من رو شیفته ی اون جمع می کرد 

بابا علی لقمه رو قورت داد و رو به من کرد

- بابا جان آدرس شرکت پدرت رو بده من فردا باهاش صحبت می کنم بالاخره ما حرف هم رو بیشتر می فهمیم

لقمه تو دهنم موند به زور قورتش دادم

- می دونم مزاحمم شرمنده ولی بابا گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست

- دخترم باور کن تا هر وقت باشه قدمم رو چشم ما جا داره اما بالاخره این مشکل باید حل بشه یانه؟

سرم رو انداختم پایین

- بله شما حق دارید

شروع کردم به بازی با غذا و اشک تو چشمام حلقه زد 

مامان فرشته بت آرنج به یازوی بابا علی زد

- دخترم ترانه خانم قول می دم نگذارم از ایران بری و هر کاری لازمه انجام بدم 

غذات رو بخور بابا جان. 

فاطمه با خنده یه لیوان آب ریخت واسم

- حرف بابا دوتا نمی شه میگه حلش می کنه حل می کنه نگران نباش

یه خنده ی تلخ زدم و غذام رو خوردم 

وقتی محمد و بابا علی رفتن پایین رفتم یه دوش گرفتم و رو ی تخت نشستم 

فاطمه اومد تو و بعد غر زدن از حواس پرتی محمد چمدونم رو توی اتاق آورد و شب بخیر گفت و رفت

چشمام رو که باز کردم فکر می کردم روز خوش قبل یه رویا بوده اما با دیدن اتاق فاطمه یه نفس عمیق کشیدم و جشمام رو با لبخند بستم 

ساعت 7 بود که فاطمه برای صبحانه اومدم سراغم

- همه هستند بیا صبحانه بخوریم

فاطمه که رفت حاضر شدم یه نگاه تو آینه انداختم

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود .


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_دوم

.

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون

راست می گفت نو بودند یک تونیک استین دار بلند خاکستری با گل های خوشگل سر یقه ی صورتی با یه شلوار اسپورت خاکستری با ربان کنار صورتی

به شدت خوشگل و دخترونه 

یه روسری کرم گلدار خوشگل و یه چادر رنگی هم گذاشته بود

ولی من که چادر سرم نمی کردم

- پاشو بیا دختر دور هم باشیم چقدر می خوابی

- باشه لباس عوض می کنم میام

فاطمه رفت و لباس عوض کردم و رفتم پایین

یکم فاطمه جا خورد اما به روم نیورد و من رو تو جع خودشون برد

دور هم با ماد بزرگ پدربزرگ نشسته بودند و چای و کیک خونگی و میوه بگو بخند می کردند 

جلو رفتم و سلام کردم و نشستم محد چشماش رو دوخت به گل های قالی و فاطمه از من پذیرایی کرد

موهام رو داخل گذاشته بودم اما باز متوجه شدم که به خاطر من معضب شده 

ای خدا چرا قلبم فشرده می شه 

من که همیشه می گفتم خوب پسرا خودشون نگاه نکنند الان سر معذب شدن محمد اینهمه واکنش می دادم جای تعجب داشت

 محمد بعد یکم نشستم برای نماز جماعت عذر خواست و رفت مسجد 

من وفاطمه هم رفتیم آشپزخونه که کمک مامان فرشته شام رو آماده کنیم 

میشه حسرت به دل بودم مامان تو آشپزخونه مثل مامان های دیگه غذا بپزه و من ازش یاد بگیرم یا ناخونک بزنم و حرفای مادر دختری بزنیم 

فاطمه خواست واسه قیمه سیب زمینی پوست بکنه ازش خواستم من این کار رو بکنم

- خرد کردی بعد شستن و سرخ کردن هم باتو می شه ها

لب ورچیدم و ناز کردم

- نه دیگه بقیه اش رو بلد نیستم

- پس بشین سالاد خورد کن یاد بگیر

زدیم زیر خنده اما مامان فرشته لب می گزید که چرا با من اینجوری حرف می زنه

- مامان ترانه مهمون نیست که صاحبخونه است

اشکال نداره بابا

خندیدم

- اصلا اشکال نداره منم دوست دارم

همیشه آرزوی داشتن یه همچین خانواده ای داشتم اما خانواده ام خلاصه شد تو خدمتکارخونمون که بهش مامان مهری میگم

فاطمه ظرف گوجه خیار و پیاز رو گذاشت جلوم

- بیا کدبانو همه چی شسته آماده فقط خورد کن

یه نگاه به کاسه انداختم و یه نگاه به فاطمه

- نگو که سالاد هم بلد نیستی

واه واه چه طوری واسه تو شوهر پیدا کنم

چه طوره زنگ بزنم کارخونه به خدا بگم یه همه چی بلد واست بزنه بگذاره تو فر وگرنه گرسنگی تلف می شید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل و یکم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد

و با گرمی از من استقبال کرد

محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد

وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد

اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه

نگاهم رو به گل های فرش دوختم 

خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند

محمد یه راست رفت اتاقش

و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 

دوساعتی گذشت که آقای سرافراز پدر محمد اومد

با اومدن آقای سرافراز محمد هم از اتاقش بیرون اومد

بعد کمی خوش و بش و دیدن یه خانواده ی واقعی که مثل رویا بود واسم صحبت در مورد من رو فاطمه باز کرد

ولی گویا نمی خواست همه چیز رو بگه یا فکر می کرد ناراحت میشم واسه همین خودم شروع کردم و سیر تا پیاز رو گفتم

حرفام که تموم شد سکوت محض بود

آقای سرافراز به محمد و فاطمه نگاه کرد

- خب نظر شماها چیه

- فاطمه:به نظر من چند روزی پیش ما بمونه تا به نتیجه برسیم

- محمد بابا نطر تو چیه

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- پس به اینجا می رسیم که شما دخترم چند رئزی مهمون ما هستید تا ببینیم چی میشه

با اینکه از صمیم قلب خوشحال بودم لبخندم رو جمع کردم

- نمی خوام اذیت بشید ممنون از پیشنهادتون خودم جایی رو پیدا می کنم

- حالا نمی خواد ناز کنی من بزرگ ترم پس حرف حرف منه محمد نمی تونه رو نظر من حرف بزنه بعد تو حرف می زنی

زدیم زیر خنده

قرار شد این چند روز شب ها من اتاق فاطمه بخوابم و بابا علی و محمد خونه ی مادربزرگ برند که من راحت باشم

فاطمه دستم گرفت و کشید سمت اتاق

و یه دست لباس نو و یه چادر نماز و سجاده بهم داد و رفت بیرون

خجالت کشیدم بگم نماز نمی خونم وقتی سجاده رو گرفتم کلی بوی عطر می داد بوی عطر یاس بوی چادر نماز مامان مهری

سجاده رو رویمیز کوچیک کنار تخت گذاشتم و لباس عوض نکرده خودم رو روی تخت انداختم البته قبلش ملحفه ای که فاطمه گذاشته بود رو روی تخت کشیدم

فاطمه گفت حساس نیست و به خاطر اینکه شاید من حساس باشماون رو گذاشتهو من چون حال درـوردن لباس های خاکی و بیمارستانی رو نداشتم اون رو انداختم

ساعت 6 بعد از ظهر بود که فاطمه در زد جواب دام و بفرمایید گفتم 

وقتی اومد تو زد زیر خنده

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهل

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل

.

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 

نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت

من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی

همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم

- لا اله الا الله 

شما بشینید من میام

چند قدم که دور شد نشستم

فاطمه زد زیر خنده

لب ورچیدم

- چرا می خندی

- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

خدا بفریادت برسه

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم

- من چی کار کنم آخه... من که کاری نکردم

- اوهووم فقط خاله سوسک ریزه میزه پس یه کاری کرده عصبانی شده

- بی ادب یعنی من خاله سوسکه ام؟

خنده اش بیشتر شد

- بیا اعتراف کردی عصبانیتش سر تو بوده

نمی دونستم از اینکه اون سر من ناراحت شده خوشحال باشم یا ناراحت

اصن چرا باید به خاطر من این همه خودش رو بندازه تو دردسر؟

- اما من کاری نکردم

- اصلا... فقط با غیرتش بازی کردی

- هااااااا

غیرت فقط واسم یه اسم بود تو خونه ی ما خودخواهی می شد غیرت و یک کلمه ی کاملا بی معنا اما از این برخورد متفاوت و مدل متفاوت غیرت خوشم اومد 

تو دلم قیلی ویلی می رفت از غیرتی که واسم صرف شده بود.


محمد که اومد فاطمه ازش خواست که حساب کنه و برای حرف زدن بریم توی ماشین

خیلی وقت بود اونجا نشسته بودیم 

رفتیم سمت ماشین

رسما عین بچه مظلوم ها شده بودم

اگه کسی منو می دید باور نمی کرد همون دختر خودسر شیطون ام که پز پولشو با خرج کردناش می داد

اما الان پول ناهارم که هیچ هزارتومن هم دیگه نداشتم

محمد بالاخره سکوت رو شکست

- جایی هست که بتونید برید؟

-نه

-دوستی اشنایی فامیلی

-کسی رو ندارم که بهش واسه موندن مطمئن باشم

اینو گفتم و آه درونم بلند شد

یعنی هیچ کس تو این دنیا نیست که بتونم روش حساب کنم و با خیال راحت یه شب رو به سر برسونم؟

فاطمه رو به محمد کرد

-داداش بریم خونه خودمون

محمد مثل جن زده ها به فاطمه نگاه کر

-آخه خواهر من به اقاجون چی بگیم 

اصلا درست نیست

لحن فاطمه جدی شد

-من بزرگ ترم می گم بگو چشم

به یه دختر تنها هیچ جا اتاق نمی دهند همین طوری هم که نمی تونه بیرون بمونیم

بریم خونه من خودم با آقاجون حرف می زنم

- آخه.. .

- آخه نداره برادر من 

محمد بی چون و چرا راه افتاد و تو دل من قند نه کله قند بود که آب می شد

کاش منم یه برادر داشتم

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

دلم را قرص می کند خنده هایت


🌹

بسم رب الشهدا

.

خندهدهایت دلم را می برد تا اوج

خندا هایت دلم را قرص می کند تا خدا

صدایت آرامشی ابدی است در جهانی که هر لحظه اش را اطمینانی نیست


#راحیل

#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای 

#جانم_فدای_رهبر 

#لبیک_یا_خامنه_ای

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و نهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_نهم

.

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

- گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره

چرا از این آدم خجالت می کشیدم ؟ خودم هم نمی دونستم فقط می دونم تنها آدمیه که از صمیم قلب واسش احترام قائلم 

ولی نمی دونم چرا اینقدر بی انداره بهش اطینان دارم و برام آرامش بخشه

اصلا با اون رفتار های بابا چه طور اینقدر خوبه

محمد به خواهرش زنگ زد و گفت آماده بشه میره دنبالش

حرکت که کرد سرم رو به شیشه تکیه دادم و خوابم برد

ماشین که ایستاد بیدار شدم نمی دونستم کجاییم اما ترسی حس نمی کردم 

جلوی یه کوچه بودیم و محمد بیرون ماشین بود 

چشمام را کمی مالیدم و مثل کسایی که بعد سال ها از سیاه چال بیرون اومده اند چشمام رو باز کردم

در رو باز کردم و پیاده شدم

محمد رو به من کرد و مثل همیشه سر به زیر سلام کرد

- بیدار شدید؟

فکر کنم خیلی خسته بودید

لبخند زدم 

فاطمه زهرا از دور پیدا شد و چادرش که تو باد می رقصید توجه من رو جلب کرد

این پارچه ی سیاه واقعا چیه

فرق من با اون تو این تکه پارچه چیه 

هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم به یه تکه پارچه بیشتر از زیبایی بها می دن

به ما که رسید خیلی تعجب نکرد و از تعجب نکردنش من متعجب شدم

- سلام خانم خانم ها

به گرمی بغلم کرد انگار که خواهرمه 

فهمیدم محمد ناچارا ماجرا رو براش تعریف کرده و البته تو ماشین بابت تعریف بدون اجازه حلالیت گرفت 

محمد بابت یه چیزی که عالم و آدم شاهدش بودند تو دانشگاه از من عذر خواست واقعا تو جایی که آدما در مورد هم به ناحق حرف می زنند و آخرشم یه قسم اضافه میکنند محمد حکم آدم فضایی ها رو واسم داشت

برای ناهار یه رستوران اطراف خونشون رفتیم 

ناهار در سکوت گذشت وقتی ناهار خوردیم تموم شد محمد به حرف اومد

- الان می خواهید چی کار کنید؟

- چی کار می تونم بکنم

- به نظرم برید خونه بالاخره خانوادتونن

نا امیدانه چپ چپ نگاهش کردم

- خودتون متوجه حرفی که می زنید هستید

خوبه بودید و التماس های من به بابا رو دیدید

اونها فقط خودشون رو می بینند 

بابت ناهار و پیشنهادتون ممنون

بلند شدم 

محمد سریع از جاش بلند شد

- بشینید

منظوری نداشتم

خواهش می کنم صبر کنید

- فکر کنم هم شنیدم هم صبر کردم

از تمام کمک هاتون هم ممنون اما من باید برم

- اما کجا می خواهید برید

- خیابون

عصبانی شد

- بسه لجبازی .بشین لطفا

هم من هم فاطمه جاخوردیم

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

جوونیه و هزارتا....

🌹

بسم رب الشهدا

.

جوونیه و هزار تا عشق و امید

اما یه سری جوون ها، پای غیرت و امام و وطنشون وایسادند و دل به دریا زدند و از تمام تعلقات دنیاشون گذشتند

یه عده تو صف دلار ایستادند 

اما اینا تو صف شهادت صف کشیدند

.

آره جوونه و هزار تا آرزو اما اینا آرزوشون رو با فانوس آرزو فرستادند به اوج آسمون که برخلاف بعضی های دیگه فانوسشون بره و دیگه برنگرده

آرزوهاشون رو سوزوندند تا آرزو های بقیه ی آدم ها جون بگیره

.

آره شهادت یه شهد شیرینه که هرکسی بهش داده نمی شه


#راحیل

#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهاده

#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای 

#شهید_نشی_می_میری


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سی و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هشتم

.

دفعه ی اولی که گفت خانومت ما دوتا با تعجب هم رو نگاه کردیم و دفعات بعد اون سرش رو می انداخت پایین و من ریز ریز می خندیدم

از بیمارستان بالاخره زدیم بیرون

دم در من ایستادم چند قدم رفته بود که متوجه شد

ایستاد و برگشت سمت من

- چیزی شده؟

ساکت بودم

- بیایید شما رو من می رسونم

- کجا؟

- متوجه نشدم

-کجا منو می رسونید

-خب خونتون

-من خونه ای ندارم

چشماش گرد شد

مثل آواره ها نشستم رو زمین کنار پله ها

کنارم نیم خیز شد

- خواهشا بلند شید خوب نیست اینجوری جلوی جمعیت 

دید بلند نمی شمروی زانو نشست

-بیاید داخل ماشین صحبت کنیم

خواهش می کنم ازتون

بلند شدم و دنبالش راه افتادم

رفتم صندلی عقب نشستم

تمام وسایل کوله ام رو مرتب گذاشته بود صندلی عقب

برگشت و جعبه ی جواهرات رو گرفت سمتم

-خوشحالم که اینقدر واستون عزیز بوده

سرم رو انداختم پایین و جعبه رو گرفتم ازش

پلاک رو در اوردم آویز گردنم کردم

-اینجا جاش امن تره

گداشتمش زیر مانتو و جعبه رو گذاشتم تو کوله

- خب می خواهین حرف بزنین؟

سرم رو تکون دادم

-بله وای نمی دونم از کجا بگم

کل ماجرا رو با جزییات گفتم

-خداروشکر شما با ماشین رسیدید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد

حرف می زدم فقط اشک می ریختم اما بی صدا

یه نگاه به من کرد و سریع نگاهش رو دزدید و رو به جلو نشست 

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

-گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

وادی عاشقی


🌹

بسم رب الشهدا

.

در این وادی مرا شهدا آوردند اما جامانده ام

مرغ مهاجری شده ام وا مانده از قافله ی عشق 

شهدا بدین سمت و سو آورده اید مرا نشاید رهایم کنید در این بیابان دنیا


مرا از مرگ هراسی نیست و به دنیا چشم طمعی نیست

نه شوق به مرگ که شوق شهادت مرا اینگونه از خود بیخود کرده است

راهی که به سوی حق و ذات اوست 

شهادت جایزه ی درستکاران است 

پس راه نشانم دهید به سوی او که پاداشش شهدیست از شیرین ترین شهد ها و اینگونه شد که نامش شهادت نهادند


#راحیل

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️