قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۴۵۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل» ثبت شده است

رنگ فراموشی. قسمت شصت و سوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_سوم

.

نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن

اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم

صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم

حس عجیبی بود

احساس دلتنگی،شادی،غم،سرخوشی،دوست داشتن،بی قراری،خواستن،دوری همه ی اینا بود و هیچ کدوم نبود

شاید همون دلباختگی بود که مامان مهری می گفت

رسیدیم و خداحافظی و تشکر کردم و بدون اینکه دعوت کنم خودم رفتم تو و در رو بستم

قلبم محکم می زد

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

شیرینی قهوه


گاهی خودت را به کافه مهمان کن

به قهوه غصه ی خود را کمی تو شیرین کن

به روی عکس خودت خنده ای تماشا کن

از این شلوغی شهر لحظه ای تو غفلت کن


گاهی چه خوبه به خودمون یه فرصت بدیم

فرصت خوش گذراندن و شاد بودن

لازم نیست همیشه یکی باشه واسه کامل شدن خوشی هات

گاهی دست گذاشتن روی دل خودت واسه گشت زنی تو شادی های دنیا بهتره

تو برای قهرمان بودن ،موفق بودن،شاد بودن به حضور هیچکسی غیر از خودت نیاز نداری


پس یا علی


۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_دوم

.

چندین مغازه رفتیم اما به جای اینکه من نپسندم اون نمی پسنید

- می گم چه فرقی داره

من می خوام فقط باهاش نماز بخونم

تازه حواس محمد سرجاش اومد

عذر خواهی کرداما فقط این عذر خواهی تا دم در مغازه ی بعدی دووم داشت

تو مغازه ی آخر یکی رو انتخاب کرد

سلیقه اش عالی بود منم موافقت کردم

موقع خرید خودش حساب کرد بعد هم رفتیم کارگاه خیاطی و اندازه ام رو واسه چادر گرفتند

یه ساعت بیشتر طول کشید

تو اون فرصت محمد در مورد مسایل دینی صحبت کرد

بالاخره آماده شد

اولین چادری بود که داشتم

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پاورچین پاورچین عشق آمد

🌹 .

پاورچین پاور چین و با قفل های محکم رو قلبت اومدی جلو

منم دوتا قفل بیشتر زدم رو دلم و چپ چپ نگاهت کردم😒

تو هم نامردی نکردی و یه تلنگر زدی😈

دردم اومد زدم زیر گریه😢

نگام کردی و گره از زبونت باز کردی و یه جمله گفتی 

می خوام بد بختت کنم اجازه هست؟😌

تو همون گریه یهو تمام قفل ها شکست

یه جوری که هرگز قفل نشد

اگه یه روزی هم قفل بشند فقط با کلید خودت باز می شن

القصه

پاورچین پاورچین پا گذاشتی تو یه دنیای صورتی👼


صورتی بودنش به کنار اما اون دنیا یه چیز کم داشت و نمی دونست 

تا وقتی تو اومدی

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت و یکم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_یکم

.

گوشیم ویبره رفت 

برش داشتم 14 بار تماس بی پاسخ همه اش هم یه شماره 

از ذوق نمی دونستم چی کار کنم 

محمد بود 

اون قدر دست دست کردم که قطع شد اما هنوز شماره اش رو واسه تماس انتخاب نکرده بودم که دوباره زنگ زد

جواب دادم

- حالتون خوبه؟

- سلام بله

واسه چی

- ببخشید سلام

با اون وضع رفتن شما فکر کردم اتفاقی افتاد نگران شدم 

چرا جواب تلفن رو نمی دادید

از خوشحالی تو در و دیوار بودم 

ولی لبم رو گاز میگرفتم که ضایع نشه صدام از پشت تلفن

- داشتم نماز می خوندم

ذوق محمد از شنیدن این جمله از پشت تلفن هم قابل تشخیص بود

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شصت


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصتم

.


نشستم رو زمین زدم زیر گریه

مامان نشست کنارم

- پاشو دختر مگه نمی خواستی نماز بخونی؟

- چادر ندارم

- مال من که هست

- اونم باشه بلد نیستم هنوز حفظش نکرده ام

چند دقیقه گریه کردم باعجله بلند شدم دویدم سمت جانماز مهری خانم و اونو با خودم کشیدم تو اتاق و در رو بستم که کسی نبینه

- چی کارمی کنی ترانه

- مامان مهری زود نماز ظهر و عصر رو بخون من دنبالت بخونم

- مادر من مازم رو خونده ام دوباره که نمی شه بخونم

- نه مثلا بشین ولی چیزهایی که می گن رو بلند بگو من بگم و بهم بگو چی کار کنم

نماز ظهر رو که خوندیم بعد چند دقیقه اذان مغرب رو گفتن - خب مامان مهری بگو که نماز مغرب رو هم بخونم

- عجب .. پس من چی دختر

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

سیب گلاب☺


🌹

صورتت سیب گلابیست که خوردن ...🙈

نه ببخشید...

که بوسیدن دارد😘

🙈🙈🙈


۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_نهم

.

حسم می گفت خودش هم می دونه من ناراضی ام ولی نمی خواست قبول کنه 

چند ثانیه نگذشته بود که با مامان شروع کردن در مورد سفرهای آینده و کار و پول و سرمایه گذاری حرف بزنند 

اصلا مامان بابا عاشق شده اند یا اون ها هم به اجبار خانواده ها با هم بوده اند

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پنجاه و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

.

اونقدر حس مادر فرزندی بین ما ناچیزه که برای صدا زدنش به پرستو بسنده می کنم و اون هم تاحالا نشده دخترم صدام کنه 

کلمه ای که مامان فرشته می گفت و تو دلم واسش قند آب می شد

سعید یا همون بابا کاش یه بار بغلم می کرد و نوازشم می کرد 

خونه ی محمد اینا باعث شد من معنی خانواده داشتن رو بفهم و الآن این شرایط بدتر از قبل زجر آوره

دلم یکم از لوس شدن های فاطمه واسه بابا علی و نوازش و بوسه های بابا علی رو می خوتد

فقط یکم 

چقدر ناممکنه 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

قاصد دل


🌹

دلم را چون قاصدک بر باد دادم تا بیاورد خبری از تو

نه آن آمد و نه خبر

دلم اسیر کویت شد و در هوای مهربان دلت قاصدکم گم شد

دلم را پس نمی دهی پس دل خودت را به من بده


#راحیل

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️