🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_نهم
.
نمی دونم چرا غم رو دلم نشست
- مگه دختر همسایتون عاشق ایشون شده
دیگه خنده ی هیچ کس رو نمی شد کنترل کرد محمد سرخ و سفید می شد اما باز داشت می خندید
فاطمه که نشسته بود ف حیاط و می خندید به زور شروع کرد به حرف زدن
- خواهرم کنایه بود نه این که واقعا کسی عاشقش بشه
- آخه کی میاد عاشق من بشه مگه دیوونه باشه
کی میاد آخه با این بی پولی و بیکاری من عاشق بشه بیاد رو حصیر زندگی کنه ... نه خواهر من عاشقی مال مانیست
با صدای پایین گفتم
- از خداش هم باشه
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هشتم
.
چادر رو هنوز بلد نبودم بگیرم اکثرا فقط روی سرم بود و جلوش باز و پشتش رو زمین می کشید با این حال دیگه محمد و بابا علی مثل قبل معذب نبودند و من از این بابت خوشحال بودم
سه چهار ساعتی گذشت محمد اومد تمام مدت تا تعمیر نشسته بوده که حواسش باشه اگه اطلاعاتی دارم رو گوشی یا عکسی چیزی
گوشی رو گرفت سمتم از خوشحالی بال در آوردم دویدم ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بعدا هزینه اش و حساب می کنم که فاطمه پرید وسط
🌹
بسم رب الشهدا
می گویند چادر دست و پا گیر است
راست گفته اند
خیلی جاها چادر قدم های مرا سد کرده است که قدم در مسیر نادرست نگذارم
خیلی جاها دستم را گرفته تا در دره ی هوای نفس و گناه سقوط نکنم
آری چادر دست و پا گیر است
می گویند سیاه است
آری آنقدر سیاه است و آنقدر سیاهی اش مرا می پوشاند که محو میشم در سیاهی اش
اما سیاهی اش لوح دلم حفاظی است تا سفید بماند
هرچه می خواهند بگویند برای چادر
همه اش درست است
اما جان من است و خاک چادرم
اگر از چادر خاکی مادر فاصله گرفتی
اگر چادرت شد وسیله ی نمایش تو
بدان چادرت فقط یک تکه پارچه شده
خودت را دریاب که چادرت رنگ باخته و سفید و سیاهش با لوح دلت جابه جا شده
#راحیل
#اگر_مرد_راهی_بگو_یا_علی
#چادر_خاکی_من_ارثیه_از_مادرم_است
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم
یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_ششم
.
اولین بار تو عمرم بود که دست به سبزی می بردم اولش چندش آور بود اون همه گل و گاهی هم جیغ من سر حشره های کوچولو اونا ولی خیلی شیرین بود
شاید شیرین ترین حادثه ی عمرم بود
بعد شستن و خورد کردن ساعت 11 بود
- بریم ناهار درستکنیم که قوم گرسنه می رسه به زودی
خنده ام گرفته بود
وسایل کتلت که آماده شد از مامان خواستم یادم بده که من کمک کنم تا حس اضافه بودن نکنم
بعد آموزش و چند تایی خراب کاری بالاخره یادگرفتم سرخ کنم اما از انداختن کتلت تو روغن می ترسیدم خودم رو عقب می گرفتم و از دور پرت می کردم تو ماهی تابه
کتلت ، سیب زمینی سرخ شده ، سالاد گوجه و خیارشور و نون باگت برش خورده همه چی حاضر شد
ساعت دو بود که با صدای زنگ از جا پریدم محمد و فاطمه بودند یا الله که گفت دویدم سمت اتاق
روسری رو سر کردم و این بار با یه لبخند رفتم سمت چادر
تو راه پله چادر زیر پام گیر کرد داشتم می افتادم که فاطمه به دادم رسید
هیچی دیگه آموزش جمع کردن چادر داد و من گوش می کردم و انجام می دادم
ولی خداروشکر اون موقع محمد رفته بود توآشپزخونه وگرنه آبروم می رفت
رفتم سمت آشپزخونه که دیدم محمد داره قربون صدقه ی مامان می ره و ناخونک می زنه و تعریف می کنه ازش
مامان تا منو دید با چاقویی که داشت سالاد آماده می کرد به من اشاره کرد
- بفرما سرآشپز امروز اومد
حالا می تونی از خودش تشکر کنی
محمد برگشت سمت من و نگاهش به نگاهم افتاد کلی سرخ و سفید شد و سلام کرد و سرش رو پایین انداخت
مامان ریز ریز گفت
- ببینم می تونی حالا تشکر کنی یانه فقط سر منو می خوری و سیب زمینی هارو
محد یه لبخند ریز زد و دستی به ریشش کشید و اومد سمت من که از آشپزخونه بره بیرون
- دست شما درد نکنه خیلی خوشمزه بود
خنده ام گرفت
شده بود یه پسر خجالتی مظلوم حتی منتظر جواب من نشد و از آشپزخونه زد بیرون
منم نشستم روی صندلی کنار مامان و یه برش خیار از تو ظرف برداشتم
مامان یه لبخند به من زد و درحالی که داشت ظرف سالاد رو تزیین می کردشروع کرد به حرف زدن
- خودت که خوشگل خانم بودی الانم با این چادر هم خوشگل تر هم خانم تر شدی
خندیدیم
صدای در یلند شد و فاطمه در رو باز کرد و بلند گفت آق بابا اومد و رفت استقبال بابا علی
تاحالا یاد نداشتم خودم یا مامان برای استقبال رفته باشیم
فاطمه پرید بغل بابعلی و بوسدش بابا هم محکم بغلش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت مامان فرشته بلند شد یه لیوان شربت خنک ریخت و برد برای بابا
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
🌹
بسم رب الشهدا
.
نگاه کردن به چهره ات سیر نمی شوم
در هر چین پیشانیت خدایی را می بینم که بزرگ تر است
در هر نگاهت اقتداری می بینم از اقتدار خدا
و در هر لبخندت مهر و عطوفت خدایی را می بینم که چون تویی را برای قلب های اسیر در غم انتظار ما قرار داد
خشمت قهر ایزدی است و لبخندت های و دم مسیح است که مردگان را زنده می کند به عشق آنگونه که شهیدان در رکاب تو می گویند اگر هزار بار بمیرند و زنده شوند باز به راهی که تو نشان می دهی استوارند
سخنانت را با گوش جسم نه باگوش جان باید شنیدکه بهاریست برای زمستان جان
دلتنگی هایم را تنها برق چشمان تو فرو می نشاند و غم هایم را لبخند شیرین تو التیام می بخشد
کاش لیاقت شهادت در رکاب تو را داشته باشیم
استوار بمان هم چون علی
علی را دست بستند اما مگر ما مرده ایم که دستان تو را ببندند
علی را تنها و خانه نشین کردند
ولی نمی دانند ما فرزندان روح الله و سربازان سید علی هستیم و جان به کف
چاه چرا ؟ بیا و درد های دلت را بگو ببین که چگونه مادرانسان را به عزایشان می نشانیم
جانم فدایت
فدای لبخند ها و خشم هایت
خدا نکند روزی اشکت را جز برای روضه ی مادر ببینم
#راحیل
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جانم_فدای_رهبرم
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
#خدایا_از_عمر_ما_بکاه_و_به_عمر_رهبرم_بیفزا
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
همه رفتند منم رفتم توی اتاق اومدم مانتو و وسایلم رو جمع کنم که اجازه بگیرم بریزم ماشین لباس شویی که گوشیم رو پیدا کردم دیروز تاحالا اصلا حواسم بهش نبودصفحه ی شکسته اش رو نگاه کردم و بعد تصویر شهید را
لبخند نشست رو لب هام
بگذار ببینم چند چندیم
می ترسم ببازم بهت
خب اولیش هواپیما یکی برای تو
دومیش اونا ریختن سرم یکی واسه من
سومیش محمد اومد یکی برای تو
چهارمیش اومدم اینجا باز یکی برای تو
فعلا سه یک به نفع تو
برای اولین باره دلم می خواد ببازم
حواست هست؟
یه بوسه ای به عکس زدم با این که هیچ وقت از این کار ها نکرده بودم ولی یه آرامشی دلم رو پر کرد
چادر و روسری رو انداختم روی تخت و گوشی و لباس هارو بردم پایین
تو آشپز خونه که رسیدم مامان فرشته داشت ظرف هارو می شست
- مامان فرشته اینهارو بریزم تو لباسشویی
گفتم و با نگاه فرشته خانم تازه فهمیدم چی گفتم
لبخندی زد
- بریز مادر اشکال نداره
فقط جیب هاش رو خوب بگرد
- ببخشیییییدددددد
- واسه چی
- واسه این که گفتم مامان فرشته
اومد جلو و بوسه ای به گونه ام زد
- تو برا من با فاطمه زهرا هیچ فرقی نداری از این به بعد هم خواستی بگو مامان فرشته اشکال نداره
چرا این قدر خوب بودند
یعنی این آدم ها رویا نیستند؟
نه پولی دارم نه چیزی نه می تونم کاری بکنم واسشون پس این همه محبت واسه چیه
مگه محبت معامله نبود
مهربون باشی تا به هدفت برسی
اگه معامله نیست پس چرا تو این 18 سال عمر من همش معامله بوده
تو همین فکرها و ریختن لباس ها بودم که صدای مامان فرشته من رو به خودم آورد
- مامان جان من دارم می رم خرید میمونی یا با من میای
سرخوش دویدم سمت اتاق
- منم میام
- پس مادر چرا لباسشویی رو روشن نکردی
برگشتم سمت آشپز خونه
- اخه مامان فرشته من که بلد نیستم
خندید و خودش روشن کرد
منم حاضر شدم و رفتیم خرید
خرید بیشتر خوراکی بود یعنی همش خوراکی بود
سبزی آش سبزی خوردن و گوجه خیار و این چیزها
مامان می گفت خرید همه چی با بابا علیه به جز اینا چون بلد نیست هرچی خرابه واسش می ریزند
بعد خرید مامان تو پذیرایی یه پارچه بزرگ پهن کرد و سبزی ها رو وسطش گذاشت
چیزایی که واسه مامان فخری مامان بابا علی هم خریده بود برد بهشون داد
نشست سبزی پاک کنه منم کنارش نشستم
یکم که گذشت مامان فخری هم اومد بالا کمک دیگه طاقت نیوردم و منم خواستم کمک کنم که مامان فرشته مانع شد ولی بالاخره با وساطتت مامان فخری رضایت داد
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_چهارم
.
از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم
رو سرم انداختم
تو آینه واسه خودم ژست گرفتم
شبیه فاطمه شده بودم
بد نبود . دو قدم راه رفتم نزدیک بود بخورم زمین
آخه دختر دست و پا چلفتی یه چادر هم نمی تونی درست سر کنی
ای خااااااک
کنجکاوی در مورد واکنش محمد به چادرم من رو روی پله ها کشوند آروم چادر رو گرفتم بالا که زمین نخورم و پله هارو یکی یکی پایین اومدم
یه دفعه نگاه یه نفر رو حس کردم
محمد از آشپزخونه اومده بود بیرون که بره سر سفره اونم با سینی چای و به من نگاه می کرد
نگاهش که کردم ناشیانه نگاهش رو دزدید
به زور نیشم که تا بناگوش داشت کش میومد رو جمع کردمپایین پله ها که رسیدم
محمد هنوز ایستاده بود
- می خواهید من سینی رو بببرم
- نه ... نه نه خودم می برم
- دیدم منتظر ایستادین آخه
- هیچی.... یعنی راستش چادر خیلی بهتون میاد
این رو گفت و مثل دخترا لپ هاش گل انداخت و سر به زیر رفت نشست
نمی دونم چرا ولی قلبم تند تند می زد اصلا تپش چیه خودش رو به درو دیوار می کوبید
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی جمع
همه با دیدنم متعج شدند اما تعجبشون رو قورت دادند و بیش تر از قبل پذیرای من شدند
بهترین صبحانه ی عمرم بود
بعد صبحانه محمد حاضر شد بره دانشگاه و فاطمه هم همینطور
و من تو آشپزخون رو صندلی نشسته بودم
محمد یا الله گفت و اومد تو
- اهههه شما که هنوز حاضر نشدین
کلاستون دیر می شه
- من نمیام
- برای چی
- فرشته: براچی نداره مادر بعد این همه ماجرا معلومه خسته است
- نه می ترسم
- از چی می ترسید خانم سهیلی
- اولین جایی که بابا سر بزنه دانشگاهه
- من هستم نگران نباشید
- بله اما دفعه قبل هم.. .
- محمد مادر امروز ترانه پیش من می مونه با فاطمه شما برید
فهمیدم یکم ناراحت شد اما واقعیت این بود که اون جلوی بابا قدرتی نداشت
#راحیل
#رنگ_فراموشی
#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت