قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

۴۵۸ مطلب با موضوع «خط خطی های راحیل» ثبت شده است

مختصات عشق



در مختصات عشقت

عمریست اسیر گشتم


سلام دوست جونیا

تو زندگی همه گاهی مشکلاتی هست و برای هرکسی یه مدل راه آرامش

اما یه مختصات تو دونیا هست که واسه خیلیا ارامشه اونم شهدا ،امام زاده ها و در اولویت همه آقا امام رضا(ع)


زیاد حرف نزنم

مختصات آرامشتون رو پیدا کنید


گاهی آرزوهای بزرگمون رو انگیزه می کنیم و بعد از دور بودنشون ناامید میشیم

پس گاهی آرزو های کوچیک یکی دوساله تون رو هدف کنید چون انگیزه ی قوی تری میشه


#راحیل

#حس_خوب


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و نهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

می ترسیدم و خجالت می کشیدم همه ی نگاه ها زوم شده بود روما 

بعضی ها نچ تچ راه انداخته بودند بعضی ها می خندیدند و بعضی ها به تاسف سری تکون می دادند ولی در کل پچ پچ ها زیاد بود 

بین من و اون فاصله افتاد واهمه ی جمعیت منو گرفت دویدم پشت سرش انگار شده بود فرشته ی نجاتم و من مریدش

- برو تو

پا گذاشتم داخل اتاق و خودش هم پشت سرم اومد

برخلاف همیشه در را پشت سرش بست 

اما ترسی ازش نداشتم

جلو اومد ولی از من رد شد و پنجره هارو باز کرد - بشین

بدون هیچ حرفی نشستم و دست گذاشتم روی صورتم

رفت و از توی یخچال یه قالب یخ برداشت شکوند و توی یه پاکت ریخت داد دستم

- بگذار روش که کبود نشه

تشکر کردم و گرفتم

نشست رو به روم

بدن هیچ سوالی منتظر بود

هیچی نگفتنش دیونم کرد

- نمی خواهید چیزی بپرسید

- فکر نکنم لزومی داشته باشه

- نمی خواهید بدونید چی شده

سکوت کرد

زدم زیر گریه بدترین بازجویی سکوتش بود

شروع کردم به گفتن از اول ماجرا و قبول شدنم تا ماجرای بیرون زدنم و مدل خانواده ام و دوستای قبلم و نماز نخوندنم و تهی بودن از هر نوع اعتقادی

سرش پایین بود و فقط گوش می داد

- حالا جایی واسه موندن دارید؟

- نه

- با خوابگاه هماهنگ می کنم تا وقتی مشکلتون حل نشده اونجا بهتون اتاق بدند

- چرا

- چرا چی

- چرا اینکار رو می کنی

- دلیل کارهای شما رو نمی فهم

- خیلی ساده است

- من نمی فهمم ولی

- بهمون دلیلی که اون شهیدی که هنوز عکسش روگوشیتونه جونش رو واسه آرامش دخترای این سرزمینش داد

به گوشیم نگاه کردم و لبخند نشست روی لبم

- تون روز که اون رو چسبوندم ترسیدم که بهش بی احترامی کنید اما الان مطمئن شدم که مهمون خود شهدایید

من با خوابگاه هماهنگ می کنم هزینه اش رو هم هماهنگ می کنم هر وقت نونستید پرداخت کنید

- اما اونا که قبول نمی کنن

- خودم حساب می کنم بعدا به من پرداخت کنید

- من کسی که فکر می کنید نیستم

- من در مورد شما فکر نمی کنم

بهم برخورد

- خودتون به حرفاتون فکر کنید واستون عجیب نیست ناخواسته علوم قرآنی قبول شدنتون 

ایستادن پای نرفتن و موندن تو وطنتون

اومدن اشتباهی به بسیج و لجبازیتون واسه برپایی نمایشگاه شهدا و اون عکس شهیدی که رو گوشیتون جا خوش کرده

مات و مبهوت نگاهش کردم

- اینا هیچ ربطی به هم ندا ره هیچ مفهومی نداره

- برای شما شاید ولی برای من داره

یکم اینجا بمونید من میرم بیرون هماهنگی ها انجام شد برمی گردم

رفتارش سرد تر از همیشه بود

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی . قسمت بیست و هشتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

با اینکه میلیون پول خورد بود تو خونه ی ما اما من اهل پس انداز نبودم پس فقط یک میلیون نقد تو کشو داشتم

ولی حالا نمی خواستم هیچ وقت برگردم ولی چه طور با یه میلیون می خواستم سر کنم خرج روزانه ی من غیر این یکی دو هفته ی دانشگاه چند صد هزار تومن بود

چاره ای نبود برگشتم خوابگاه و آخر هفته رو خواهش کردم بگذارند بمونم

شنبه از راه رسید

تو این مدت آرامش من شده بود لبخند شهید و پلاکی که به اسمم محمد نوشته بود

شنبه از دانشکده اومدم بیرون خواستم برم بیرون دانشگاه که ماشین بابا رو جلوی در دیدم

خواستم برگردم تو که پیاده شد و صدام کرد

اومدم جلو

- برو سوار ماشین شو

- نمی خوام

صداش رو برد بالا

- به تو می گم برو سوار شو

برگشتم سمت دانشگاه که بد کوله پشتی رو گرفت و کشید سمت خودش

پرتاب شدم طرفش

- می گم برو سوار اون ماشین شو

- منم گفتم که با تو هیچ جا نمیام

صداش بلند و بلند تر می شد و تقریبا دانشجوها همه توجهشون جلب شده بود

یک کم کل کل کردیم و عصبانی تر شد

- اصلا این چند روز کدوم گوری بودی

- به تو هیچ ربطی نداره

برق از سرم پرید کشده خورد تو صورتم

دستم رو گرفت و بلند کرد و می کشوند سمت ماشین و من تقلا می کردم و می گتم من باتو هیچ جا نمیام

یه دفعه یه نفر رو حس کردم پشت سرم که کوله پشتیم رو گرفته

آروم شدم

- متوجه نشدید گفتن با شما جایی نمیان؟ دستشونو ول کنید

بابا عصبانی ایستاد

- به شما مربوط نیست

- حتی مربوط هم نباشه حق ندارید این طوری رفتار کنید

دستشونو رها کنید

- می فهمی چی می گی؟

شما دخالت لازم نیست بکنید

من پدرشم هرکاری دلم بخواد می کنم

به من نگاه کرد

با التماس چشمام فریاد می زدم نگذار منو ببره

- ایشون با شما هیچ جا نمیاند حالا هرکی باشید

خودشون به اندازه ای بزرگ شده اند که تشخیص بدهند پس وقتی مقاومت می کنن با شما بیان نمی تونم اعتماد به شما بکنم

- تو کی هستی اصلا که برا من تعیین تکلیف می کنی

- هرکی هستم مهم نیست احترام خودتونو حفظ کنید

- ازت شکایت می کنم

- باشه من منتظرم

اعصاب بابا از این مدل رفتار اون خورد شد رفت سمت ماشینش و سوار شد

- یهت می فهمونم من کیم و باید چه طور رفتار کنی

- باشه من دانشجوی همین جام منتظرم بهم بفهمونید

بابا پاش رو گذاشت روی گاز و رفت به سمت دانشجو ها برگشت

- شما ها کلاس ندارید معرکه گرفتید؟

کوله ام رو رها کرد

- دنبالم بیا

می ترسیدم و خجالت می کشیدم همه ی نگاه ها زوم شده بود روی ما


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و هفتم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_هفتم

.

با نا امیدی پاهام رو می کشیدم سمت خوابگاه

به چه بهونه ای آخه می رفتم خوابگاه

دانشگاه توی شب وهم آلود بود 

تاریک ولی لامپ های زرد وسط بلوار ها روشن بود 

با تمام وجود التماس می کردم که بگذارند بمونم

رسیدم دم خوابگاه از نگهبانی دمش رد شدم رفتم سرپرستی

- سلام

- سلام بفرمایید

- ببخشید می خواستم ببینم می تونم امشب اینجا بمونم؟

خندید

- اینجا خوابگاهه نه هتل

مظلومانه نگاه کردم

- بله می دونم دانشجوی همین جام ولی.. .

- آهان پس امشب می خوای مهمان شی

- بله

- باشه ولی هزینه اش میشه 15 هزار تومن

کارت شناساییت رو هم بگذار تا قبل از چهار بعد از ظهر فردا می تونی بمونی ولی هروقت خواستی بری کارتت رو بگیر

به دستگاه پوز اشاره کرد

- کارت دنبالم نیست می تونم نقد حساب کنم؟

- باشه مشکلی نیست خودم واست کارت می کشم

خوشحال شدم و کوله ام رو محکم گرفتم و پول رو پرداخت کردم

سرپرست یه نفر رو صدا کرد که محل اقامت میهمان هارو نشونم بده

اتاق هایی رو برای بچه های ارشد که یکی دو روز بیشتر نبودند به عنوان اتاق میهمان گذاشته بودند

یه تخت یه یخچال و یا بالشت و پتو و کمد تمام وسایل تو اتاق بود البته دوتا تخت دوطبقه

اتاق خالی خالی بود

لباس هام رو درآوردم و روی تخت افتادم

گریه ام سدی نداشت و اشک هام بی صدا می اومد

تنها آرامشم شده بود عکس پشت گوشی که حس می کردم بهم لبخند می زنه

گوشی تو بغل خوابم برد

صبح با صدای پیج خوابگاه برای ورود آقایون بیدار شدم .

ساعت 8 بود و تاسیسات برای مشکلاتی که بچه ها نوشته بودن وارد خوابگاه شدند

چهارشنبه بود

رفتم سر کلاس ها

بعد کلاس زنگ زدم مهری خانم

- سلام مامان مهری

- سلام فدات شم . کجایی؟

- دانشگاهم

- دیشب کجا خوابیدی؟

- خوابگاه بودم مامان مهری نگران نباش

- الهی مادر فدات شه

کاش می تونستم کاری واست بکنم

- مامان مهری می خوام یه کاری بکنی حقیقتا

- چی عزیزم بگو

- یکم لباس واسم بگذار تو چمدونم و یکم پول تو کشوی میزم هست با مدارک شناسایی ام میام می برم

- مامان لج نکن برگرد خونه

- جای من اون جا نیست دیگه

زد زیر گریه و سعی کرد قانعم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم قبل اینکه بابا بیاد خونه باید می رفتم اون نزدیکی و وسایلم رو می گرفتم

به سرعت خودم رو با اسنپ رسوندم و وسایلم رو گرفتم

با اینکه میلیون پول خورد بود تو خونه ی ما اما من اهل پس انداز نبودم پس فقط یک میلیون نقد تو کشو داشتم


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و ششم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_ششم

.

بابا بلند شد و باعصبانیت اومد جلو

من رو که دید پوز خندی زد

- چی شده مانتو خوشگلات رو جا گذاشتی 

می خوای با این کارهات آبروی مارو ببری 

حتما پس فردا هم چادر سرت می کنی و نماز می خونی

- هرکاری بکنم به شما مربوط نیست

بابا با حرص دستش رو بلند کرد که سیلی بزنه

- چیه می خواهی بزنی ؟ بیا بزن

معطل چی هستی ... بزن دیگه

بابا دستش رو انداخت

دویدم طبقه ی بالا سمت اتافم نشستم رو تخت ولی دلم گریه نمی خواست

کتابام رو ریختم توی کیفم و خواستم بزنم بیرون که چشمم به جعبه ی پلام افتاد انداختمش توی کیفم و دویدم پایین رفتم سمت در

مهری خانوم اومد جلو

- کجا می ری فدات شم

- ولم کن مامان مهری ... این خونه جای من نیست

بابا بلند شد اومد جلو تر

- پات رو گذاشتی بیرون دیگه برنگرد

- چیه فکر کردی برمی گردم

- باشه قبل رفتن کلید و کارت های بانکیت رو هم بگذار و برو

چه پدری بود به جای اینکه جلوم رو بگیره این حرفا رو زد

بغضم رو خوردم و تمام کارت های بانکیم رو درآوردم و با کلید خونه پرت کردم وسط سالن

- نه به خودتون نیازی دارم و نه به پولتون

بابا پوز خندی زد و من هم دویدم سمت در

- آقا تورو خدا نگذارید بره دو سه ساعت دیگه شب می شه و هوا تاریک

اصلا بابا واسش مهم نبود مامان هم طبق معمول بیمارستان بود که البته اگه هم بود کاری نمی کرد

از خخونه زدم بیرون و گریه ام سرازیر شد

هوا داشت تاریک می شد و من مثل دیوونه ها تو خیابون پرسه می زدم

از ماشین هایی که جلو پام می ایستادن و تیکه می انداختن بدم می اومد

چرا آدم های این شهر گرگ شده بودن

اشکام سر می خورد ولی نمی دونستم کدوم طرفی دارم می رم فقط رفتم تو مترو و سوار اولین مترو شدم

شب شده بود تازه فکر اینکه کجا بمونم شد مصیبت

گوشی رو برداشتم و به چند تا دوستای قبلم زنگ زدماما دست رد بود که به سینه ام می خورد

رونده و مونده از هرجا بودم

تک و تنها توی شهر به اون بزرگی چی کار می کردم

با سیصد تومن پول تو کیف پول و یه کارت ملی و یه کوله پرکتاب

کجا می رفتم کجا رو داشتم که برم

خونه ی فامیل بدتر از کف خیابون بود واسم

یا باید جایی پیدا می کردم یا تو خیابون صبح می کردم

داشتم گریه می کردم که دستم برچسب گوشیم رو حس کرد و وسط اون همه گریه یه لبخند حواله ی صورتم شد

نگاهش کردم

یه دفعه اسم ایستگاه دانشگاه به گوشم خورد

پیاده شدم

در دانشگاه باز بود

رفتم داخل

خوابگاه دخترا تو محوطه ی دانشگاه بود

با نا امیدی پاهام رو می کشیدم سمت خوابگاه


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و پنجم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

یعنی می خواست شماره بده 

فکر نکنم به اون نمی خوره 

از تعللم فهمید

- نمی خوام شماره بدم که فقط لطفا یه لحظه بدین پستون می دم

گوشیم که یه قاب صورتی معمولی داشت رو بهش دادم 

رفت داخل غرفه و بعد چند ثانیه اومد 

تو اون فرصت هم کنجکاو بودم و هم بچه هارو می دیدم که مذهبی و غیر مذهبی جلوی غرفه جمع شده اند

واقعا غیر مذهبی ها چی کار می کردن اونجا؟

بالاخره اومد و گوشی رو به طرفم گرفت با تعجب نگاهش کردم گوشی رو برگردوند 

پشت گوشی یه برچسب زده بود عکس یه شهید 

خیلی قیافه ی خاصی نداشت اما با نمک و دلنشین بود تو چهره ی اون شهید یه چیزی بود که جذب می کرد ادم رو اما زیبایی نبود

- این جا شما هم زحمت کشیدید این هدیه ی منه عکس شهید مورد علاقه ی منه شهید ذوالفقاری

با لبخند گرفتم و تشکر کردم . روم نمی شد بگم من با شهدا هیچ سنخیتی ندارم

دست دیگه اش رو بالاآورد و یه پلاک گرفت جلوم

- این چیه

- پلاک

- این رو که می دونم ولی واسه چیه

- این پاک اسم شماست

شهدا هرکسی رو نمی پذیرند

شما واسه شهدا کار کردید پس پذیرفته شده ی شمایید اینم نشونشه

لبخند زدم و گرفتم و تشکر کردم

شهدا یه سری سرباز بودن که رفتن جنگیدن و پولشون رو گرفتن این همه حرف و معنویت الکی رو نمی فهمیدم

رفتم خونه

ولی تا گوشی رو دست می گرفتم دستم به نرمی پشتش می خورد و چهره ی شهید ذوالفقاری رو می دیدم و ناخودآگاه چهره ی محمد میومد تو ذهنم و لبخند می نشست روی لب هام

بلند شدم دست کردم تو کیفم و پلاک رو درآوردم سرکلیدی مین گوجه ای رو هم در آوردم و یه جعبه ی جواهرات برداشتم و گذاشتم توش کنار لوازم آرایشم روی میز

سه شنبه بدو بدو رسید

تو این مدت وقت نکرده بودم به بسیج برم کاری هم نداشتم

فکرم در گیر اومدن مامان و بابا بود و نمی خواستم برگردم خونه

ولی با این حال رفتم خونه 

بابا همون طور که انتظارش ی رفت روی مبل لم داده بود و شبکه ی بی بی سی رو می دید

وارد شدم

مامان مهری اومد استقبالم و یه لیوان شربت داد دستم

- وسایلت رو جمع کردی ؟ فردا شب پرواز داری

دانشگاه و محل اقامتت آماده است 

فقط کافیه بری

حرصم دراومده بود شربت رو نخورده گذاشتم روی میز و از آشپزخونه زدم بیرون وسط سالن ایستادم

- اینا تو گوشتون فرو کنید زندگی خودمه خودم تصمیمی می گیرم واسش 

من جایی نمی رم

بابا بلند شد و باعصبانیت اومد جلو


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و چهارم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_چهارم

.

فاطمه زهرا ازم خواست بریم وضو بگیریم و بریم نماز اما خب من که نماز نمی خوندم هیچ وقت اصلا درست بلد نبودم 

بنابراین به بهونه ی اینکه برم انتشارات و بعدش منتظرم هستن باید برم خونه پیچوندمشون 

جزوه هارو که کپی کردم نماز شروع شد 

دلم می خواست بمونم اما نتونستم بگم کلا نماز نمی خونم و بلد نیستم و بعدش نمی خواستم اصلا لو برم

رفتم سمت خونه 

ناهار را بامامان مهری خوردم 

چند روزی گذشت 

چهارشنبه نرفتم سمت بسیج کلاکلاس داشتیم و بعدش هم با مژده بودم

تو مترو بودم

- ترانه من دارم می رم

- خب داریم می ریم خونه دیگه

- نه منظورم کلا از اینجا بود

- نمی فهمم

- راستش بابا اینا خیلی وقت بود می خواستن از اینجا جا به جا بشند به شهرستان

خب دانشگاه منم انتقالی گرفتم اونجا

- یعنی داری می ری؟

- آره از شنبه دیگه نمیام

امروز وسایل خانه رو جابه جا می کنیم تا بار کامیون کنیم و خودمون هم فردا می ریم

ببخش زود تر نگفتم اما خب معلوم نبود 

یه خنده ی تلخ زدم و واسش آرزوی خوشی کردم 

ناراحت بودم چون اولین دوستم بود اما داشتم به همین راحتی از دستش می دادم و نه با پول و نه چیز دیگه نمی تونستم نگهش دارم

پنج شنبه و جمعه مثل برق و باد گذشت شنبه تنها بودم حس رفتن نبود اما کلاس ها دیگه تق و لق نبود

حتی اگه دوست نداشتم هم باید معدل خوب می گرفتم تا بمونم کلاس ساعت ده شروع می شد اما طبق معمول ساعت 8 دانشگاه بودم 

از جلوی در پوستر های نمایشگاه رو زده بودن با فلش هایی که راهنما می شد به اون سمت

رفتم سمت بسیج صدای بلند گو ها صدای سرود های جبههو مارش های جنگ بود

از وسط های مسیر تابلو عکس های شهدا و یکی یک جمله از وصیت نامشون پایین عکس روی سه پایه بود

رفتم جلوتر شلوغ بود یه غرفه ی بزرگ پر از لوازم واسه فروش و البته نصف قیمت

تیشرت با عکس شهدا سر کلیدی مین و نارنجک و غیره

شال دخترونه با نوشته های ایرانی

پلاکی که اسم خود بچه هارو روش هک می کردند 

پیکسل کتاب لوازم التحریر شهدا و برچسب های گوشی

از سرکلیدی مین گوجه ایش خوشم اومد رفتم که بخرم بانمک بود

فروشنده سرش رو بالاآورد سرافراز بود با کلی تعارف پولش رو گرفت 

منم تبریک گفتم بهشون بابت نمایشگاه و خواستم برم که صدام زد

- خانم سهیلی میشه لطفا بیاین

با تعجب جلو رفتم 

دستش رو بالا آورد

- میشه گوشیتون رو یه لحظه بدین؟

تعجبم بیشتر شد

یعنی می خواست شماره بده


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی.قسمت بیست و سوم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_سوم

.

دستم رو گرفت و کشید تو هرچی محمد آروم آبجی آبجی می کرد فایده نداشت 

فاطمه زهرا خیلی زود خودمونی شد

اتاق رو خیلی خوب تزیین کرده بود 

لبخندی زدم

- پس خوبه ؟

- آره خیلی خوب شده

- خب پس خوشبه حال من که ختانم سهیلی تایید کردن

- ترانه ام

لبخندی زد

محمد صداش رو صاف کرد

- خواهران اگه کارتون تموم شده بفرمایید بیرون که اینجا حوزه ی برادرانه بچه ها الان میان 

سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم حوزهی برادران حوزه ی خواهران دیروز تاحالا یه برادرهم اینجا پیداش نشده ... میان میان

زدند زیر خنده

- داداش من ایشون راست می گن

برادران رو خواب برده

کجان پس؟

- سر کلاس اند آبجی خب

- درس وجوبش بیشتره

- پس شما اینجا چی کار می کنی درس وجوبش بیشتره که

- آبجی .... من مسئولیت دارم

- خب اون ها هم مسئولیت دارن

ترانه جون شما کلاس دارین؟

- نه کلاسم کنسل شد

- خب بفرما داداش من شما به کلاستون برسید تا ما غرفه ی نمایشگاه رو بزنیم

- خوهر من نمیشه ... والا نمی شه

- چرا نمیشه آقای سهیلی الان که دیگه خواهرتون هم هستن وجود من که مشکلی نیست

- ای خدا شدن دوتا

این کارها مردونه است

خوشم اومد فاطمه زهرا هم مثل من لجباز بود 

البته واسه من بسیج معنا نداشت ولی خوشم میومد خودم یه کاری رو بکنم

دوتایی چپ چپ نگاهش کردیم

- لا اله الا الله

چرا شماها به هیچ صراطی مستقیم نیستید

- خب پس محمد شما بایست کنار تا ما کار رو درست کنیم .زود تر از اینها باید نمایشگاه برگزار می شد

یا علی ترانه جون وسایلت رو بگذار بسم الله

سریع کوله ام رو گذاشتم کنار و تا دست بردم سمت گونی ها محمد اومد جلو و ازم گرفت

- خیلی خب داربست و گونی ها با من بقیه باشما

دو باره چپ چپ نگاهش کردیم فاطمه زهرا گونی را از دست محمد گرفت و یه ضربه به بازوش زد

- داربست با شما بقیه اش با ما

زیر لب غر می زد اما آبجی بزرگ ترش بود نمی تونست چیزی بهش بگه

رفت بالای داربست و فاطمه زهرا پارچه های سیاه رو بهش داد تا ببنده و منم گونی های مثلا خاک که با خاک اره پرشده بود رو جلوی غرفه چیدم

تمام میز رو با چفیه پوشوندیم

از سقف محمد پلاک و سربند آویز کرد و باد تکونشون می داد و صداش من رو شیفته می کرد

وسایل نمایشگاه برای فروش و عکس ها فردا میومد کار ما که تموم شد نزدیک اذان بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و دوم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_دوم

.

من رو که دیدن خنده شون محو شد و سرافراز سرش رو پایین انداخت

-سلام علیکم

-سلام

اومده بودم اگه کمکی لازمه کمک کنم اما فکر کنم بهتر باشه برم

واسم این مهم نبود که با یه دختر دیده ام اون رو ولی واسم سنگین بود که من با اون دختر چه فرقی داشتم که رفتار ها اینقدر متفاوت بود

اصلا چرا باید میومدم دیوونه ای دختر ها

تو با بسیج چه نسبتی داری که راه کج می کنی این ور

-بسیج مال همه است نسبتی لازم نداره مال همه ی مردمه

چشمام گرد شد و سرم برگشت سمت سرافراز

-شرمنده دوباره بلند بلند فکر می کردین گویا

چرا من مواقع عصبانیت بلند فکرمی کنم

و چرا از حرفام جلوی این پسره خجالت می کشم مگه این کیه

-ببخشید من باید برم دیرم می شه

-یه لحظه صبر کنید خانم.. .

-سهیلی هستم -معذرت خوانم سهیلی

-خب... بفرمایید

برگشت سمت اون دختره که تمام وقت با لبخند من رو نگاه می کرد دلم می خواست برگردم بهش بگم چیه خوشتیپ ندیدی

- ایشون خواهرم هستن خانم سهیلی

آبجی ایشون هم همون خانومی هستن که دیروز کمک کردن و قفسه رو گرفتن که شونه ام آسیب نبینه

چشمام چهارتا شد

بچه چرا دروغ می گی

هاج و واج نگاهشون می کردم که دختره اومد جلو و دست دراز کرد سمتم

دستش رو گرفتم من رو کشید تو آغوشش و بعد چند ثانیه جدا شد اما چشمای من متعجب قفل شده بود روی سرافراز

-من فاطمه زهرام

-از آشناییت خوشبختم

داداش تعریف کردن ماجرای دیروز رو

خیلی ممنونم راستش این داداش من یکم دست و پا چلفتیه

-اههه آبجی

-دروغ می گم مگه

فاطمه زهرا به نظر بزرگ تر از سرافراز میومد

نگاهم رو هرطور بود عادی کردم و یه لبخند تحویلشون دادم

 فاطمه زهرا با دست مشت شده یه ضربه با شونه ی چپ سرافراز که آسیب دیده بود زد

سرافراز چشماش رو بست و درد تو چشماش مشخص بود

-بیا نیگا عزیز دردونه ی مامان

نچ نچ نچ خوبه شما ها جنگ نرفتین

باز خوبه جلوی ایشون جیغ نمی زنی

خنده ام گرفت به زور کنترلش کردم

-شما هنوز دکتر نرفتین

-نه بابا چیزیش نیس که جوونای روغن نباتین اینا دهه هفتادی های ناز نازو

نگاه ای دوتامون رفت سمت فاطمه زهرا

-اوه باشه تسلیم تعدادتون اینجا زیاده

راستی سلیقه ات تو تزیین خیلی خوبه بیا ببین کار من چه طوره؟

 راستش محمد که دستش آسیب دید امروز بیکار بودم اومدم کمکش کمی مرتب کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت بیست و یکم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_یکم

.

صبح سه شنبه با مژده قرار گذاشتیم و رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم و من رفتم سمت دانشکده ی خودمون تو راه موهام رو بیشتر زیر مقنعه کردم و خودم رو تو آینه ی سالن کمی مرتب کردم

فاطمه رو دیدم رفتم سمتش کنارش جای خالی بود اجازه گرفتم و نشستم یکم حال و احوال کردیم

با خودم قرار گذاشته بودم حداقل کمی یادداشت بردارم که آماده خور بار نیام

زمان استراحت پنج دقیقه ای که داشتیم من و فاطمه شروع کردیم به صحبت

دختر خیلی خوبی بود و البته اونم مثل من دوستی تو کلاس خودمون نداشت

-ترانه تیپ امروزت واقعا خیلی خوبه از تیپ دیروزی که خیلی خانومانه تره

خیلی خوشگل شدی خواهری

خودم رو روصندلی جابه جا کردم و تشکر کردم

آخر کلاس نماینده ی کلاس که یکی از پسر ها شده بود رفت آموزش که ماژیک رو تحویل بده و خبر کلاس بعدی رو بگیره برای همین همه منتظر بودیم

بالاخره خبر دادن که کلاس بعدی تشکیل نمی شه

خواستم از فاطمه جزوه های همه ی کلاس هایی که داشتیم رو بگیرم که گفت کلاس دیگه ای نداره بعد از ظهر و به خاطر کاری باید برگرده خونه

من با یه نگاه ناراحت نگاهش کردم -خب باشه بیا ترانه جون همه ی جزوه ها دست شما امروز رو

فردا ازت می گیرمشون

ذوق کردم ولی چرا واسه یه جزوه جوری ذوق کردم که واسه ماشین کادوی بابا نه

گرفتم و لای کلاسورم توی کیف گذاشتم که خراب نشن

این دفعه هم مسیر بسیج رو بلد بودم و هم مسیر انتشارات رو ولی رفتم سمت پایگاه بسیج

توراه دختر پسر ها رو میدیدم دست در دست هم اند یا در حال سیگار کشیدن دونفره و گروهی یا در حال خندیدن اند

چون دانشکده ی ما مذهبی بود از این چیزا تو بچه ها نداشتیم البته واسه من مهم نبود

همیشه هرچند خانوادمون محرم نامحرم واسشون مهم نبود اما نمی دونم چرا من از تماس فیزیکی و راحت بودن با مردها یه جوریم می شد و نمی تونستم بپذیرم که همه ی مرد ها به چشم لذت بهم نگاه کنن ولی از اون حجاب خفه کننده هم خوشم نمی اومد برای همین معمولی و آزاد بودم

البته تو دانشگاه مجبور بودم به خاطر راحتی خودم از نگاه های سوال برانگیز کمی محدود تر باشم

ولی این محدودیت مهم نبود چون تو دانشگاه حالم بهتر از خونه بود پس تحمل این محدودیت مهم نبود

رسیدم دم در پایگاه بسیج

سرکی کشیدم کسی نبود همون دم در ایستاده بودم که صدای خنده اومد از داخل اتاقی که مشرف به جلو نبود و صدای آخ مردونه

گیج داشتم دنبال صدا می گشتم همون طور که دم در ایستاده بودم که آقای سرافراز که تا اون موقع نمی دونستم اسمش محمده با یه خانم چادری بیرون اومد که البته محمد رو هم اون صدا زد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مذهبی #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️