از همگی بابت این تاخیر چند روزه در قرار دادن رمان پوزش می طلبم
متاسفانه در یک حادثه چند روزیه که گوشیم رو از دست دادم و اطلاعاتم روی گوشی بود😭
ولی خوشبختانه این فضای مجازی با تمام بدی هاش یه خوبی داره اونم ذخیره ی اطلاعاته البته اطلاعات نه چندان مهم😑
ولی خوب تا دسترسی من به یه گوشی دیگه غیر گوشی نازنینم باید حداقل تا پایان روز دوشنبه صبر کنید😥
از تمامی دوستای خوب و همراهای همیشگی و انرژی مثبت بده ها عذر می خوام😔
خیلی دوستون داریمااااااااااااا😍😊🙊💗💞💓
🌹
هو سمیع
.
#قسمت_شانزدهم
.
از آرزو که جویای اوضاع شدم فهمیدم سعید از مریدهای مولوی است و مولوی سفارش کرده بوده من رو بیاره به عنوان دوست خونشون تا چند روزی با ریش سفید ها در مورد پزشک خانه ی بهداشت صحبت کنه
با کار مولوی اینجور به نظر می رسید که تنها خانواده ی مورد اعتماد در روستا واسه من فقط این زوج جوون اند
🌹
هو سمیع
.
#قسمت_پانزدهم
.
خونشون یه خونه ی نقلی بود که خود پسر ساخته بودش طرح ساختاری خوبی داشت و خیلی با سلیقه اما ساده چیده شده بود
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیدن عکس آقا و اما تو سالن پذیراییش بود که تا از در وارد می شدی تو چشم می اومد و دومین چیز جالب چفیه هایی بود که توی طاقچه ها پهن شده بود
🌹
هو سمیع
.
#قسمت_سیزدهم
.
عادت داشتم همیشه شام سبک بخورم در حد نون و پنیر و مخلفات
تو منوی شام غیر غذای پختنی چیزی پیدا نکردم اما تو منوی صبحانه املت بود
گارسن رو صدا زدم و خواهش کردم یه املت برام بیارن
مخالفتی نکرد و من که منتظر بودم مخالفت کنه خیالم راحت شد
املت خوشمزه ای بود اونم با نون سنگک تازه