🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_هفتم
.
حس می کردم داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا
چند روز گذشت با خودم کنار اومدم رفتم پایگاه بسیج و از محمد یه پوستر عکس رهبر رو خواستم
با کلی ذوق تا عصر که کلاس هام تموم بشه یه پوستر خوشگل واسم آورد تو کلاس
تو کلاس اومدنش همانا و شروع پچ پچ ها همان
چند روزی پچ پچ ها اذیتم کرد
اما بالاخره امتحان های ترم کم کم رسید
امتحان ها رو با ذوق می خوندم هیچ وقت اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم
آخرین امتحان بود
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_ششم
.
ناهار دعوت آقا بودیم. خیلی ساده بود. قیمه و پلو و یه بطری آب معدنی
خواستم بخورم اما اولین قاشقی که برداشتم یاد محمد افتادم
نتونستم بخورم
اون شاید الان بیرون منتظر من باشه و نتونسته باشه بیاد داخل
اونوقت من چه طوری این رو بخورم
با همین فکر و خیال زدم بیرون
حالی که الان داشتم با حال قبلم کلی فرق داشت
الان یه امام گونه ای دیده بودم
می گند ایشون نائب امام زمانه و این همه معنویت در تمام وجودش موج می زنه و می شه خدا رو تو گفتار و رفتار و چهره اش حس کرد
اگه نائب اینه بنازم به خدا امام دیگه چیه؟ پیامبر دیگه چه محشری بوده؟
محمد به ماشین تکیه داده بود
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_پنجم
.
- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما ... .
حرفم رو قطع کرد
- معذرت می خوام
ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت
من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم ...
با خوشحالی سوار شدم
تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد
تاحالا اینقدر شهر رو خلوت ندیده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت
بیت که رسیدیم صف خیلی طولانی منتظر بودند
یعنی این همه آدم مشتقاق دیدن ایشون اند؟
- خب چیزی نمی گذارند با خودتون ببرید داخل به خاطر مسائل امنیتی
برای امانات هم خیلی معطل میشید
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_چهارم
.
خوشحال چون حس می کردم راهم رو کمی روشن تر می بینم و امید جای ناامیدی رو گرفته بود و فهمیدم خدا خیلی بیش تر از قبل هوام رو داره و ناراحت چون دیگه بهونه ای واسه صحبت با محمد نبود
چند روز تا اربعین مونده بود
صبح شنبه محمد زنگ زد
تو راه دانشگاه بودم و تو متروی آنتن درست نمی داد
رسیدم دانشگاه رفتم پایگاه بسیج اما بسته بود
نزدیک شروع شدن کلاس بود رفتم طرف دانشکده
تو راه محمد رو دیدم که از دانشکده ی ما میومد بیرون
سلام علیک کردیم
- خانم سهیلی وقت دارید چند دقیقه
نمی دونم چی شد گفتم بفرمایید
استاد اول کلاس حضور غیاب می کرد و نمی رسیدم جایی هم واسه غیبت کردن نداشتم
همین طور که حرف می زد رفت سمت بسیج
🌹
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_سوم
.
نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن
اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم
صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم
حس عجیبی بود
احساس دلتنگی،شادی،غم،سرخوشی،دوست داشتن،بی قراری،خواستن،دوری همه ی اینا بود و هیچ کدوم نبود
شاید همون دلباختگی بود که مامان مهری می گفت
رسیدیم و خداحافظی و تشکر کردم و بدون اینکه دعوت کنم خودم رفتم تو و در رو بستم
قلبم محکم می زد