قلم سرا

خط خطی های راحیل بانو

رنگ فراموشی. قسمت بیستم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیستم

.

کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات بسته بودنش آهم رو بیشتر کرد

نماز تموم شد فاطمه رو دیدم با شرمندگی سرم روپایین انداختم

جلو اومد

- سلام ترانه خانم چی شده اینقدر خاکی شدی

- هیچی قضیه اش مفصله

ولی خب همی قضیه نگذاشت به اتشارات برسم و انتشارات تعطیل کرد

میشه فرا دوباره ازت جزوه رو بگیرم؟

- چرا نمی شه

خداحافظی کردیم

نمی دونستم چه طوری برم خونه سوار مترو شدم 

اما لحظه لحظه ی اون روز واسم تکرار می شد و الکی می خندیدم

رسیدم خونه بالاخره

کیفم رو پرت کردم رو صندلی و مهری خانم رو صدا کردم 

نمی دونم چرا بیشتر دوست داشتم واسه مهری خانم حرف بزنم

دیدم کنار سجاده اش خوابش بردا رفتم یه دوش گرفتم 

وقتی اومدم مهری خانم میز ناهار رو آماده کرده بود

باهم ناهار خوردیم و دوباره از اول تا آخر ماجر هارو واسش تعریف کردم و اون هم گوش می کرد

بعد از ظهر شد تازه غم این که چی بپوشم فردا نشست تو دلم

رفتم کنار مهری خانم

- مامان مهری پاشو بریم خرید

- خرید چی؟

- مانتو واسه دانشگاه

همه مذهبین من با این مانتو ها اذیت می شم اونجا

لبخندی زد

انگار از خداش بود

مهری خانم ازدواج کرده بود اما چون بچه دار نمی شد شوهرش طلاقش داده بود و از بعد از اون از وقتی یادمه خونه ی ما بود

اونم من رو مثل دخترش می دونست و منم اون رو مثل مادرم

حداقل بیشتر از مامان خودم اون رو مامانم می دونستم

رفتیم خرید


برعکس همیشه، دنبال مانتو ی رسمی بودم که یکم آزاد باشه و جذب نباشه 

بعد ساعت ها سه دست مانتو خاکستری و مشکی و قهوه ای گرفتم و یه جفت کفش اسپورت سورمه ای و یه کوله ی سورمه ای

یه مقنعه ی مشکی هم گرفتم بلند تر از مقنعه ی خودم و یکم لوازم التحریر

شده بودم مثل بچه هایی که تازه می رن مدرسه

از وقتی قد کشیده بودم اولین باری بود که تنهایی خرید نمی رفتم و به مد توجه نداشتم

شب خسته و کوفته با تاکسی برگشتیم خونه شام رو خوردیم و رفتم تو اتاق و اونقدر روزم رو مرور کردم که خوابم برد

آرامش رو حس می کردم 

انگار مژده آقای سرافراز و همه و همه حسی رو درون من زنده کرده بود که مرده بود 

حسی که بهم می گفت خودم و وجودم ارزش داره نه پول بابا و موقغیت و ظاهرم

آدمایی اومده بودن تو این سه روزه تو زندگیم که رنگ فراموشی پاشیده بودند رو تنهایی ها و درد هایی که خودم رو دفن شده توشون می دیدم

چقدر این رنگ قشنگه رنگ فراموشی


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت نوزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نوزدهم

.

بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده

شروع کرد به توضیح دادن مدل دسته بندیشون

و من گوش کردم و شروع کردم به دسته بندیشون 

هردسته ای که آماده می شد جمعشون می کرد و می برد بیرون کنار سالن می گذاشت

 همشون که مرتب شد از م خواست برم کنار تا قفسه رو هل بده بیرون اما شونه اش نمی گذاشت

رفتم جلو و با تمام خواهش های اون برای کنار رفتن قفسه رو کشیدم بیرون

 موکت رو کف اتاق پهن کرد خواست جارو رو برداره

- ببخشید این کار دیگه زنونه است من انجام می دم

جارو رو ازش گرفتم ولی تاحالا حتی جارو هم دست نگرفته بودم

 تو این فرصت رفت بیرون و کمی گونی آورد داخل و شروع کرد دور دیوار ها رو گونی بگیره 

جارو که تموم شد قفسه رو داخل آوردیم

- نمی تونم کاری کنم کمک نکنید پس شما طبقه های پایین رو بچینین بعدا بالایی ها رو خودم می چینم

قبول کردم و اون هم مشغول زدن عکس شهدا شد

کار من که تموم شد اون جلو اومد تا بقیه رئ داخل قفسه ها بچینه 

اون اطراف کمی نی و گیاه های نیزار دیدم و چندتا چفیه و سربند و پلاک 

برداشتمشون و خواستم تزیین کنم

- بگذارید اون ها رو خودم می زنم

- چه فرقی داره

خب بگید چه جوری می خواهید درستشون کنید همون کار رو می کنم

نمی تونست اصلا مخالفتی کنه

هیچی نگفت و منم بر اساس دیده هام تو چند تا فیلم و نمایشگاهی که مدر سه مارو قبلا برده بود شروع کردم به تزیین

خودم که از تزیین خودم با این وسایل راضی بودم 

کار اون به خاطر شونه اش کند پیش می رفت 

برا همین من صندلی ها رو هم آوردم تو 

خواستم میز رو بیارم که اومد و خودش سرش رو گرفت و دوباره رفت سر طبقه ها و مرتب کردن و تهییه ی لیست ازشون

منم میز رو تمیز کردم و یه چفیه پهن کردم روش

صدای اذان بلند شد

کار هر دو مون تو اون اتاق تموم شده بود

- امروز خیلی زحمت کشیدید

اجرتون با شهدا

با اجازه من باید در رو ببندم 

وسایلم رو برداشتم و بیرون ایستادم و منتظر شدم در رد ببنده

- به خاطر شونتون و اتفاقای افتاده عذر می خوام

- این چه حرفیه خواهرم خیلی کمک کردین موقع نماز مارو هم دعا کنید

با اجازه برم که به نماز برسم

خداحافظی کردم

تازه یاد انتشارات افتادم و جزوه ها که آه از نهادم بلند شد

قدم که برداشتم تازه فهمیدم چقدر کار کرده ام

منی که یه لیوان نشسته ام یا حتی اتاق خودم رو تاحالا مرتب نکرده بودم چرا دیوونه شدم یهو

کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات بسته بودنش آهم رو بیشتر کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هجدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هجدهم

.

- چرا اون کار رو کردین؟

- کدوم کار

- چرا قفسه رو گرفتین؟

- شما جای خواهر من اگه خواهر منم جای شما بود حتما برادرتون چنین کاری می کرد

- من برادری ندارم یعنی هیچ کسی رو ندارم

حرفش رو خورد و یه عذر خواهی کرد

- عذر خوتهی لازم نیست

- ولی لطفا این رو بخورید

تشکر کردم و ازش خواستم لیوان رو بگیرم که یک پسر سر رسید

تیپ اونم بسیجی بود

با این صحنه که مواجه شد پوزخندی به آقای سرافراز زد و نگاهی به من انداخت

- شما هم برادر

خیر باشه فقط فکر نمی کنید این کارها واسه پایگاه بسیج خوب نیست

سرافراز لااله الا الهی گفت

من فهمیدم که به خاطر من داره به اون تهمت می زنه

لیوان رو کنار زدم

- من: ببخشید اون وقت کدوم کارها

- سرافراز: خواهرم شما صبر کنید خودم بخوام جوابشون رو می دم

- من: نه آقای سرافراز می خوام بدونم کدوم کارها

جناب منتظرم؟

یا حرفتون رو شفاف بگید یا اصن حرف نزنید

- پسره : شفافش رو دارم میبنم جلوم - سرافراز: استغفراله برادرم شما بفرمایی

- من: ایشون گویا یه چیزیشون میشه ها

- سرافراز: خواهرم لطفا شما بفرمایید داخل

برادر شما هم بفرمایید به کلاستون برسید

پسره یه نیشخندی زد و رفت

منم پریدم روی میزو غرو لند شروع کردم زیر لب بکنم

لیوان رو گرفت جلوم - من جای ایشون از شما معذرت می خوام

- شما چرا؟

پسره ی پرو با نگاهش داره منو قورت می ده بعد تازه ادای آدم مذهبی هارو در میاره

- استغفرالله

شما هم که الان اشتباه اون رودارید انجام می دید


این همه آرامش رو این از کجا میاره

بهش تهمت زد و مسخره اش مرد بعد میگه ساکت باش

- همیشه فکراتون رو بلند می گید

متعجب نگاهش کردم

خجالت کشیدم

- به من تهمت زد منم که واسم مهم نیست پس شما نیازی نیست ناراحت بشید

با خجالتی که تو عمرم اولین بار بود حسش می کردم لیوان رو گرفتم و آب قند رو خوردم

اون رفت سراغ پرونده ها ولی من از پشت سرش داشتم نگاهش می کردم شونه اش درد گرفته بود و نمی تونست دستش رو حرکت بده 

ناراحت شدم

رفتم جلو

- شونتون درد می کنه ؟

- نه چیزی نیست خوبم

- خیلی هم معلومه

من مرتبشون می کنم شما برید درمانگاه تابرگردید مرتب شده

- نه نیازی نیست جدا

- اگه نرید زنگ می زنم اورژانس بیاد

لبخندی زد

- همیشه اینقدر لجبازید؟

- البته نه به اندازه ی شما

لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت 

بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت هفدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفدهم

.

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 

یه نگاه بهش کردم

- میشه دو دقیقه برم اتاق کناری

تعجب تو چهره اش موج زد

- بله.بفرمایید

- ممنون

می دونستم اذیت می شه من دشمنی با اون نداشتم نمی خواستم اذیت بشه وقتی اومدم کمک

رفتم تو اتاق در رو بستم

موهام رو بافتم و با کش جوری بستمش که بیرون نباشه

روسریم هم از این روسری بلند ها بود

موهام رو تو کردم و روسری رو مرتب بستم

آستین های مانتو ام رو هم کشیدم پایین

رفتم بیرون

- خب فکر کنم ایمطوری کمتر معذبید

- پس هیچ راهی نیست که بیخیال بشید

- نه نیست

در را تا آخر باز کرد و همین طور پنجره هارو

اومد جلو و میز رو به سمت راهرو کشید

رفتم و یه طرفش رو بلند کردم

- سنگینه خودم میبرم

- برا شما هم سنگینه تنهایی

چاره ای نداشت بنده خدا

رفتم سراغ قفسه ها

- صبر کنید اونها باید مرتب درآورده بشن 

هنوز حرفش تموم نشده بود که من پام رو روی قفسه ی اول گذاشتم که دستم به بالاترین قفسه برسه

نمی دونم چی شد که قفسه به سمت من برگشت و من تعادلم رو از دست دادم و جیغ زدم 

قفسه چوبی بود و سنگین و من 55 کیلو بیشتر نبودم اما خب.. .

آقای سرافراز حواسش به من جمع شد و با گفتن یا زهرا دوید سمتم

من افتادم رو زمین و اون با شونه اش قفسه رو گرفت

قفسه محکم به شونه اش برخورد کرد

و تمام کاغذ ها ریخت وسط زمین

من ترسیده بودم ولی اون وسط حواسم به مردونگی اون بود که خودش رو سپر بلای من کرده بود

داد زد

- پاشو برو کنار

به خودم اومدم بلند شدم سعی کردم قفسه رو برگردونم سر جاش

- باشمام می گم بو کنار

گوش نکردم هلش دادم و قفسه صاف شد

اعصابش خورد بود

- شما خوبید؟

- بله

خیلی عجیب بود که تو اون حالش هم با تمام عصبانیتش نگران حال من بود

- خواهرم شما بفرمایید دیگه خیلی هم ممنون

بی رمق رفتم سمت در

یهو صدام کرد

- یه لحظه صبر کنید

رفت داخل آبدارخونه و من نشستم لب پله ی دم در

اومد بیرون با یه لیوان آب قند

لیوان رو گرفت سمتم

نگاهش کردم و اون نگاهش رو دزدید

تشکر کردم و بلند شدم که برم

- صبر کنید کمی بشینید ترسیدیده اید

یکم از این بخورین بعد

از این که دعوام نکرد بغضم گرفت

- نه تا اینجاش هم اذیتتون کردم با اجازه

ناراحت شد

- معذرت می خوام اما این رو بخورین

- شما چرا من همه چیز رو بهم ریختم من باید عذر خواهی کنم

و تازه باعث آسیب به شونتون هم شدم

چرا اون کار رو کردین


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت شانزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شانزدهم

.

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم - اول بهتره قفسه رو خالی کنیم

روسریم رو دوطرفش رو دست گرفتم که برم پشت گردنم که صدای زیر لب اون رو شنیدنم که استغفار می گفت

- خواهرم شما بفرمایید می خوام در رو ببندم بعد از ظهر با بچه ها این جا رو درست می کنیم

متوجه شدم به خاطر من معذبه

اما لجبازی من گل کرده بود اصلا از بسیج خوشم نمی اومد اما یه حسی تو دلم می خواست اون کار رو انجام بدم و اونجا رو مرتب کنم

شاید جو دانشجویی بود شاید به خاطر کمکش و شاید هم به خاطر بیکاریم

- شما می خواهید برید باشه برید اما من تصمیم گرفته ام این جارو مرتب کنم

رفت تو چارچوب در ایستاد

- خواهش می کنم

این کارها مردونه است

حرصم بیشتر در اومد

- مردونه زنونه نداره

- لا اله الا الهه

خواهرم خوبیت نداره بفرمایید

نچ نمی شه

ناچار بود قبول کنه

رفت بیرون و در رو بست قفل کرد


واقعا که خیلی نامردیه 

باشه ولی من کم نمیارم 

اصن تو برو

این ها حرف های ذهنم بود

شروع کردم به درآوردن کتاب ها و پرونده ها و چندتاییش افتاد

از صدای افتادن اون ها و جیغ کوتاه و ضغیف من در رو باز کرد با باز شدن در و دیدن اون بیشتر هول کردم بقیه اش هم ریخت

بنده خدا نمی دونست بخنده یا دعوام کنه

- خواهرم من به شما می گم لازم نیست کمک کنید توجه نمی کنید

شما برید خودم مرتبش می کنم

- شما چون چادر سرم نیست و مثل خودتون نیستم دارید من رو بیرون می کنید

- این طور نیست می بینید که هیچ خانمی اینجا نیست

این کار آقایونه این کارها مناسب خانم ها نیست

- شما همش دنبال تفکیک جنسیتی هستید

- این چه حرفیه 

بلند کردن این وسایل و خاکی شدن مناسب خانوما نیست ارزش خانوما بالاتر از انجام دادن این کارهاست

مگه ما مرده باشیم که بگذاریم خواهرامون این کارها رو بکنن 

شهدا رفتن که خواهرهای ما عزتشون حفظ بشه حالا به اسم اونا من از یه خانم کمک بگیرم

با این حرفاش حرصم خوابید اولین نفری بود که اینقدر آروم ارزش من رو به خاطر تنها زن بودنم بالا می برد

- اما من دوست دارم الان کمک کنم

فکر نکنم شهداتون بگن منو بیرون کنید

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت پانزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پانزدهم

.

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد

در واقع من جیغ کشیدم

یه پسر خاکی و سر و ساده با یه موکت روی دوشش یه قدمی من متوقف شد

اون بنده خدا هم اصلا متوجه من نبود و با جیغ من میخ کوب شده بود

یه نگاه کرد و سرش را پایین انداخت

- شرمده متوجه شما نشدم

حلال کنید

- چیو حلال کنم؟

- ترسوندمتون

- آهان.ایرادی نداره

رفت داخل و موکت رو گذاشت کنار اتاق خواست قفسه هارو جابه جا کنه نتونست

- آقای نهاوندی

- کسی نیست

ببخشید اینجا چه خبره

- خبر اصی نیست دفتر بسیجه

- خیلی عجیب غریبه

ببخشید مسئولش نیست؟

- خواهران روز های فرد میان

- خب مسئول برادرانش چی

- خودم هستم امری هست درخدمتم

با تعجب نگاهش کردم

- شما؟

- بله

سرافراز هستم.امرتون؟

- بیشتر به کارگرها می خورین تا مسئول

چشماش گرد شد

- آخ ببخشید منظوری نداشتم فقط گاهی فکرهام رو بلند می گم

- اشکالی نداره.حق دارین شما

خواستم بیام بیرون

- امرتون نگفتین چیکار داشتین

- کارخاصی نبود می خواستم برم انتشارات که راه رو گم کردم صدایی که از اینجا می اومد من رو به اینجا جذب کرد

عجیبه این همه گونی و خاک و .. .

- درسته ان شاالله قراره نایشگاه دفاع مقدس بزنیم هفته ی آینده

اومد جلو و راه انتشارات رو نشونم داد

رفت سرغ قفسه و خواست جابه جا کنه اما زورش نمی رسید

ایستاده بودم و نگاهش می کردم

آشنا بود

یادم اومد همون پسری بود که سمیه مسخره اش کرد

متوجه سنگینی نگاهم شد اما من حواسم به نگاهم نبود

یه لا اله الا الهی گفت و همون طور که سرش پایین بود گفت

- کاری دارید؟ چیزی شده؟

- نه ... نه معذرت می خوام

خواستم برم اما یه چیزی نمی گذاشت

برگشتم و سریع رفتم داخل و وسایلم رو گذاشتم روی میز

- بگذارید کمکتون کنم

- احتیاجی نیست

- خب تنهایی نمی تونید که

- نیازی نیست خواهرم یکی از بچه هارو می گم بیاد کمک مزاحم کارهای شما نمی شم

- من کاری ندارم کلاسم تموم شده

بنده خدا نمی دونست چی بگه از طرفی منم متوجه معذب بودن اون نمی شدم

رفتم جلو تر و خواستم یه سر قفسه هارو بگیرم

- خواهرم شما بفرمایید ان شاالله ا دوهفته ی دیگه روز های فرد خواهران هستند تشریف بیارید

از شهذا و شهادت چیزی برام مهم نبود ولی یه چیزی اونجا واسم آرامش داشت اصلا دلیل اصرار خودم رو نمی دونم چی بود

- تنهایی که نمی تونید الان هم همه سر کلاس اند

یه قدم اومدم عقب فکر کرد می خوام برم یه نفس عمیق کشید

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم

- اول بهتره قفسه رو خالی کنیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن #متفاوت

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت چهاردهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهاردهم

.

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد

اومدم بلند شم دیدم دختر پشت سریم ذاره جزوه اش رو مرتب می کنه 

خیلی خوب جزوه نوشته بود 

تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و باید جزوه خودم بنویسم

دنیا خراب شد روسرم

جلوش خشکم زد

سرش رو بلند کرد و تعجب من رو که دید لبخند زد

- چیزی شده خانمی

- اوهوم

جزوه

لبخندی زد

- آهان اینو می گی

اگه می خوای و ننوشتی میتونی ازش عکس بگیری یا کپی

دنیا بروم لبخند زد

- می دونی اصن یادم نبود جزوه باید نوشت و اصلا خوش خط نیستم

لبخندی زد

- منم خلی خوب نمی نویسم اما اگه بدردت بخوره می تونی ازش استفاده کنی

به جزوه ی مرتب و تمییزش نگاه کردم هم کامل بود هم دسته بندی و خلاصه و مفید و کامل

- شما مال همین دانشکده اید؟

- آره عزیزم و منم مثل خودت تازه واردم

- پس یعنی همه ی کلاس ها باهمیم؟

- بله

- پس میشه جزوهی بقیه ی درس ها رو هم از شما بگیرم ؟

- بله چرا نشه

- فکر نکنی تنبلم هااا اما نمی تونم هم گوش کنم هم بنویسم

- این چه حرفیه

بیا عزیزم این جلسه دستتباشه بعد نماز ازت می گیرم

بلند شد خواست بره .اینقدر ذوق زده بودم که اصلا اسمش رو هم یادم رفت بپرسم چه طوری پیداش می کردم

دویدم دنبالش

- ببخشید اسمتون

چه طوری پیداتون کنم

- آخ ببخشید راست می گی

فاطمه رحیمی هستم

- منم ترانه ام .ترانه سهیلی

میشه شماره ات رو داشته باشم

- چراکه نه


شماره اش رو گرفتم و تک زدم که شماره ام بیفته

اولین دختر مذهبی بود که بدون تعصب و غرور و حس تنفر نگاهم می کرد

همیشه حس می کردم تمام دخترهای مذهبی که با دید بد نگاهم می کنن از حسادتیه که نمی تونن یا نمی گذارن آزاد باشن 

اما فاطمه تو همون نگاه اول با اون روی خوش خودش داشت معادله هام رو به هم می زد

چه طوری به من غریبه اونقدر محبت کرد و اعتماد و شماره اش رو هم داد

نه به اون نگاه های عجیب نه به این مهربونی این دختر

داشتم می رفتم سمت انتشارات که گمش کردم 

در واقع تو اون دانشگاه گم شدم

یه صداهای عجیب و غریب تیر اندازی و اینا به گوشم رسید

با کنجکاوی دنبالش کردم

یه اتاق بود وسط کلی خاک و گونی و این چیزا 

رفتم جلو

وسط دانشگاه و این خاک و خل؟

در باز بود یکم سرک کشیدم تو کسی نبود

دوتا اتاق بود و تو اتاق روبه روی در یه میز کوچیک که یه چفیه روش بود و قفسه عایی پر از کاغذ و کتاب پشتش و چند تا صندلی

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد 

در واقع من جیغ کشیدم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

پیچ جاده

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت سیزدهم


🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سیزدهم

.

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم

تعجبش بیشتر شد

- چی شده .. خوبی دختر

- آره ... بهتر از این نمی شم

مگه چیه یه بار هم من شربت درست کنم

شربت درست کردم و مهری خانم رو نشوندم روی صندلی و شروع کردم به تعریف از دانشگاه و مژده و بقیه 

هرچند کلاس های چندانی نداشتم ولی همون هارو با ذوق تعریف می کردم 

مهری خانم راست می گفت یه چیزی ام شده بود 

ولی نمی دونم چی 

شاید تاثیر مژده و خنده هاش بود و شاید اینکه بابا اینا یه هفته ای نبودن و من می تونستم نقشه بکشم واسه موندن خودم 

هرچی بود اولین بار بود که اشتم مزه ی شیرینی رو می چشیدم 

تعریفام که تموم شد ساعت یازده شب بود

- اووووف مامان مهری مردم از بس حرف زدم

چیزی واسه خوردن هست گشنم شد

- آره فدات شم نمی گذاری که یه بند تعریف می کنی اصن یادم رفت

شام ماکارونی بود غذایی که من عاشقشم 

به جرات باید بگم دوتا بشقاب پر خوردم و البته اولین بتر بود که تو آشپزخونه با مهری خانم شام می خوردم نه تو اتاق تنهایی

شب خیلی آروم خوابیدم 

صبح دوشنبه بود و من فقط یه کلاس داشتم ولی مژده اصلا کلاسی نداشت

تنهایی رفتم دانشگاه 

اما اینبار صبحانه خورده و با ذوق وصف ناپذیر

اصن یادم نبود رشته ام چیه 

یه روسری سورمه ای سر کردم و مانتو شلوار روز اول که مهری خانم شسته و اتو کرده بود 

عادت نداشتم تو یه هفته یه لباس رو دوبار بپوشم اما مجبور بودم چون مانتوی مناسب دانشگاه نداشتم 

نشستم ردیف اول

استاد که اومد تو کلاس بلند شدیم همون اول چشمش به من خورد که باهمه متفاوت بودم

سرش رو انداخت پایین و یه سلام دسته جمعی کرد 

اولین جلسه ی اندیشه بود

کل کلاس دخترا سمت چپ نشسته بودن و پسرا سمت راست

عمومی های همه ی دانشگاه مشترک بود اما به دلیل جمعیت زیاد سال اولی های کل دانشگاه و خاص بودن رشته ی ما عمومی های ما هم جدا برگزار می شد اون سال

تمام دخترا چادری بودند حالا بعضی ها خیلی مقید تر و بعضی ها کمتر ولی همشون محجبه بودن 

تمام پسر ها هم ساده یا مدل بسیجی یا مدل طلبگی البته چند تا مدرن تر هم بودن ولی اون ها هم مذهبی بودن 

تو تمام اینا من یه نقطه ی سیاه وسط کاغذ سفید بودم که نمایان بود 

استاد هرچی حرف می زد سعی میکرد بره وسط ردیف بعدی یا چشم از رو من سریع برداره 

این بی توجهی اذیتم می کرد 

هیشه تو جمع ها مرکز توجه بودم اما اینجا همه من رو سعی میکردند ندید بگیرم 

خیلی سخت بود 

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️

رنگ فراموشی. قسمت دوازدهم

🌹

بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوازدهم

.

رسیدیم دانشگاه 

قو پرنمی زد

مژده با آرنج زد بهم

- بیا اینم عشقت بشین تنهایی تماشاش کن

زدم زیر خنده

- گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده اما ترانه خانم به فکر پول مسواک و خمیر دندون هم باش مگه من چقدر درآمد دارم که خرجت کنم

بسه نخند بابا کلاغ ها ترسیدند و در رفتند

اون همینجور رجز می خوند و من بیشتر و بیشتر می خندیدم

- مژده بسه دیگه این همه خرجم کردی به کنار حداقل صبحونه ام بده بعد حرف بزن مردم از گشنگی

- چشم منزل جان خودم

به سنگ رو زمین یه لگد زدم

- وای خداروشکر نسل منزل و ضعیفه و اینا تموم شد چی بود بابا

- به همین خیال باش... تو خودت ضعیفه ی منی ها.. حالا هم اینقدر نخند .. گربه هه داره بد نگاهت می کنه اون شراره های آتش رو بکن تو ببینم

یه اخم الکی کرد و منم یه چشم محجوبامه گفتم و دوتایی زدیم زیر خنده

رفتیم سمت بوفه

تازه داشت باز می کرد 

باتعجب مارو نگاه کرد

- تازه واردین؟

- بیا ترانه خانم آبرو واسمون نگذاشتی

بله آقا تازه واردیم

حالا املتی نیمرویی چیزی واسه خوردن پیدامیشه

می دونستم مژده این قدر ها با بقیه راحت نیست ولی به خاطر خندوندن من داره این مدلی برخورد می کنه 

خداییش هم لاتی شده بود خنده دار

با هم املت خوردیم . یه املت دونفره 

اولین باری بود که با کسی هم غذا می شدیم و اولین باری بود که کسی واسم لقمه می گرفت اونم با لبخند


هرچی بود شیرین ترین صبحانه ای بود که خوردم

ظهر کلاس هامون تموم شد روز های اول بود و کلاس ها پشت هم کنسل می شد و یا فقط عمومی ها برگزار می شدند

شب دوباره دیر رفتم خونه

وقتی رفتم داخل خونه خدا خدا می کردم کسی بهم گیر نده

در سالن رو باز کردم و متعجب و مات و مبهوت بودم

سوت وکوت تر از اونی بود که قبلا بود 

رسیدم مهری خانم فقط اومد جلو

- سلام عزیزم کجا بودی تا الان فدات شم

- دانشگاه مامان مهری

یه نگاه امداختم به اطراف

- کسی نیست مامان مهری

- نه فدات شم 

بابات که رفته سفر کاری مامانت هم باش رفت

- کجا رفتن حالا

- چی بگم ، به من که چیزی نمی گن فقط گفتن یه هفته ای نیستن

تمام دنیارو بهم داده بودن 

دویدم تو اتاقم

- ترنم ، مادر چی شد؟

- هیچی الان میام

لباسام رو عوض کردم و مو هام رو مرتب کردم 

یه نگاه توآینه انداختم

رفتم سمت آشپزخونه 

مهری خانم داشت شربت درست می کرد 

از پشت بغلش کردم

- مامان مهری بهترین خبر رو دادی یه بوس بده حالا

چشمای مهری خانم گرد شده بود 

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
راحیل بانو🤷‍♀️